Wednesday, November 6, 2013

هی فلانی، نبات زعفرانیتم.

ساعت 5.46 دقیقه صبح است دو ساعت دیگر باید صبحانه بخورم و بروم سراغ زندگی. از خواب پریدم با یک قلب گرم از یک حس دوست داشتن ناب. بگذارید عشق صدایش نکنم، چون دیگر نمیدانم اصلا آن چیست و این چیست. بگذارید کلمه ها را بیندازیم توی کاسه و فلاش را بزنیم. صدایش کنیم قلب بی قرار. یا قلب قلمبه. یا نبات زعفرانی. یا هر چه که در لحظه بود. اگر اصول دنیا درست بود الان باید به جای نوشتن اینها پامیشدم برایش که پشت میز زیر نور دو چراغ مطالعه ش نشسته پای پوستی قهوه میساختم، پشت گردنش را میبوسیدم، یک کمی به بازوهایش خیره می‌شدم و برمیگشتم زیر پتویم. اما اصول کار دنیا اینجور است که من در این شهر کوچک بارانی و او در آن شهر بزرگ آفتابی. من بی قرار و او گرفتار.

Thursday, October 31, 2013


Please call me by my true names

یک لحظه هایی هست در رابطه که لذت تمام سلول هایت رو پر می کند از حس انسانی که می بینی از طرف مقابل ات. یا من وقتی دل داده اش شدم که دیدم چقدر به آدم ها خوب محبت می کند. چقدر آدم ها براش محترم اند. چقدر هر نظری جایگاه خودش رو دارد و درست. حتی اگر باهاش موافق نباشد. قضاوتی نیست. قصاوتی نیست.
حس ام به هالووین همان حسی است که باید، شوم. دخترک که رفت از در بیرون می دانستم امشب افقی برمیگرده. افقی برگشت. به ب می گفتم نمی دانم پیر شده ام یا چه. ولی امشب فقط رفتم در مهمانی سلام کردم و یک دور معاشرت سرسری و بعد خداحافظ. نه نوشیدم و نه خوردم. از درد و تهوع به خودش تاب می خورد و من ته دلم سوراخ شده بود برایش. سر خیس لای حوله پیچیده اش را که گذاشتم روی بالش مثل گربه خوابید. ب بغلم کرد که مرسی که آمدی. نمیامدم؟
دو نفر من چموش را با محبت رام کردند: پرنیان و یگانه. هنوز دارم محبت کردن را یاد میگیرم. مادرم، زن قوی و مستقل است. هنری که دارد صدتا هنری که دارد نیست، هنرش بخشش است و مهرورزیدن.
گفت نسیم، محبت برنده ترین سلاحی ه که آدم ها دارند. نشست ته جانم حرفش.
جایی خواندم که نوشته بود محبت از آگاهی مهم تر است و درک این قضیه شروع آگاهی. چند روز پیش در کتابخانه خیال می بافتم که سوار قایق دانش خواهم راند.

Monday, October 28, 2013

امروز از باد خواهش کردم بلندم کند٬ کمی جابجا کرد. سنگین شده‌ام.
هشت دقیقه‌ی دیگر ساعت دو می‌شود و من باید ساعت هفت صبح مثل هر روز صبح بیدار شوم. دوش بگیرم. موهای‌ام را خشک کنم چون اگر نکنم سرما می‌خشکاندم. امروز صبح٬ یعنی دیروز صبح ژاکلین به ماگالی گفت که چقدر خسته‌ای. من در حالی که سیب‌ام را گاز می‌زدم با دهن پر اوهوم اوهوم تایید آمیزی کردم. انگار که اگر نمی‌کردم ماگالی باورش نمی‌شد. البته خودش می‌دانست. گفت بچه‌ام- بچه‌اش اسم داشت٬ گابریل- مریض بوده از ساعت هشت پی.ام تا پنج ای.ام. قیافه‌ی درمانده‌اش در لباس شلخته‌ی مادر بچه‌ی مریض آمد تو ذهن‌ام که به ساعت دیواری اتاق خواب بچه خیره شده و ثانیه می‌شمارد. بعد گفت یک جایی رسیده بود می‌خواستم خودم را از کلافگی بزنم. چهره‌اش در ذهنم رقت‌انگیزتر شد. ژاکلین با لهجه‌ی شیرین استرالیایی بریتیش آلمانی‌اش از میلا تعریف کرد که وقتی مریض می‌شود اون هم می‌خواهد خودش را بکشد یا بچه را از پنجره بندازد توی باغچه. ژالکلین یک بچه‌ی شش ماهه هم در شکم‌ش دارد که نمی‌داند دختر است یا پسر و می‌خواهد غافل‌گیر شود. سوار دوچرخه که می‌شود یه جایی در وجودم که نمی‌دانم کجاست تکان می‌خورد. شوهرش ژاپنی است. اسم بچه را گذاشته‌اند میلا چون شوهر احمق‌تر از خودش عاشق فوتبال و میلان است. مثل اینکه اسم بچه‌ام را بگذارم پرس. یا عابد.
با همان دهان پرم٬ نمی‌دانم چرا تازگی با دهان پر حرف می‌زنم و وسط‌ش می‌فهمم. جلوی استادم یکبار وقتی یک تکه از سیب از دهانم افتاد بیرون فهمیدم. آنقدر بور شدم که می‌خواستم زمین ببلعدم. درس عبرت نشد. با همان دهان نیمه پرم گفتم خب خداروشکر بچه‌ی من حرف نمی‌زند. ژاکلین خودش را کشید جلو تا صدای‌ام را بشنود. وقتی آدم‌ها تلاش می‌کنند صدای‌ام را بشنوند خجالت می‌کشم و آرام‌تر حرف می‌زنم. کم مانده لپ‌ام هم گل بیاندازد و شروع کنم به عرق کردن و پشت سرهم «توروخدا ببخشید» گفتن.
گفتم بچه‌ی من حرف نمی‌زند. ساکت یه جا نشسته روحم را می‌خورد. واقعن دارد جانم را می‌کاهد. امروز توی کتابخانه سرم را بلند کردم آقای آلمانی را دیدم خیره شده به پاهای‌ام که بیست و شش بار در ثانیه بالا پایین می‌شود. به طور حتم نگران من نبود٬ حواس‌ش پرت می‌شد. امروز مراوده‌مان از نگاه خالی و بی‌لبخند یک گام فراتر رفت و در را اشتباهی کوبیدم توی صورت‌ش. هم او و هم من می‌دانیم این بچه دارد روح‌م را مثل خوره می‌خورد. امیدوارم فردا بتوانم به‌ش لبخند بزنم. خوبی‌اش این است عادت کرده وقتی سرش را می‌آورد بالا و می‌بیند خودکارهای رنگی‌ام را لای موهایم گیر داده‌ام عکس‌العمل خاصی نشان ندهد. روز اول خندید که نگاه یخبندانی ازم دریافت کرد. این شروع نافرجامی بود برای روابط کتابخانه‌ایمان.
آخرش گفتم نه دروغ گفتم٬ من عاشق بچه‌هام. احتمالن باز هم دروغ گفتم. چون هفته‌ی پیش ازین سر شهر به آن سر شهر دنبال قرص روز بعد بودم. می‌خندید که خب حالا یه بچه‌س دیگه. چته. نگاه یخبندانی دریافت کرد ولی خوشبختانه می‌دانست باید بغلم کند و یک تکه از راه را کولی بدهد. اگر همه‌ی راه را کولی می‌داد شاید تصمیم می‌گرفتم آن بمب هورمونی را نبلعم و سومین دیوانه را به دنیایمان اضافه کنیم.
یک موجود لعنتی شدم که چراغ‌های رابطه‌ام خاموش است. یک وقت‌هایی هوس ورور می‌کنم که دیگر حوصله ندارم برای ب و شین بگویم بس که نمی‌دانم اصلن چه می‌خواهم بگویم. حتی اسکایپ روزانه‌ام هم خوبم نمی‌کند. یعنی اصلن نمی‌توانم. حرف‌هایم با مامان حکم اردوگاه کار اجباری را برایم دارد. گزارش روزانه. خوبی؟ خوبم. چی خوری؟ فلان. فلانی گفت فلان. اع؟ خب. لعنت و فحش بیکران به فاصله و فقدان بغل.
دلم می‌خواهد بچه به حرف بیاید بگوید چه می‌خواهد دل لعنتی‌ش و چه کار کنم دستم از سرم بردارد. تازه دست روی سرم گذاشته. روی سرم سوار شده فی‌لواقع.

بیست و یک دقیقه از دو گذشت.

Wednesday, October 23, 2013

هزار چلچله ی خاموش دارم توی گلوم که دلم می خواد تو گوشش بخونم و نیست. هزار هزار چلچله ی خاموش. دلم می خواد فردا صبح که قفل چرخم رو باز می کنه بزنه روی شونه ام و تو آغوشش گم شم.
از من مست بپرسی چی کم شه از دنیا، می گم فاصله ها. فاصله ها.

Thursday, October 17, 2013

بطری های نیم لیتری شراب را برای آدم هایی ساخته اند که تنها زندگی میکنند. قفسه بطری های نیم لیتری غم مخفی دارد که فقط آدم هایی که تنها زندگی میکنند میفهمندش. بقیه آدم ها، عبور میکنند و دستی بر سر و گوش بطری ها میکشند که ای چه گوگولی مگولی تو. بطری های تک نفره از آدم های گذری متنفرند.
روزهایی که میدانم نیازی به نیم لیتری ندارم طرف قفسه شان نمیروم. میدانم هم دل آنها می‌شکند، هم عیش من نقص.
بطری های تک نفره یاور همیشه مومن اند. میتوانند کنار غذای تک نفره ات بنشینند و صحنه را رقت انگیزتر و دلپذیرتر کنند. میتوانند پابه پایت فیلم نیمه شب را تماشا کنند و سرت را گرم. وظیفه شان خیلی دقیق و همگام تعریف شده.
حالا من، مست بطری تک نفره امشب، بی اعتنا به فیلم نیمه کاره، از هیجان فردای دوتایی، هرچند با نشیب و فراز، خوابم نمیبرد. این اتفاق رویایی ترین بخش زندگی بطری شراب تک نفره است.

هیجده اکتبر دو هزار و سیزده

Tuesday, October 15, 2013

اصولا هیچ‌وقت این نقطه از کتابخانه نمی‌نشینم اما امروز دیرتر رسیدم. همه جاهای آشنا پر بود. قبل‌ش رفتم با هم‌کلاسی‌های جدیدم کافه به حل تمرین و رفع اشکال. یک رج از دیواری که دورم ساخته‌ام ورداشته‌ام. کلی سوال داشتند. با خنده و شوخی جواب دادم. اما هنوز یک‌هو ساکت می‌شوم و چراغ‌های رابطه‌ام خاموش می‌شوند. باز همین که از زیر این علامت سوال گنده در آمده‌ام خوب است.
حالا ساعت‌هاست در کتابخانه منتظرم به جای جدید عادت کنم. آقای خوش‌تیپ آلمانی امروز هیچ حواسش نبود. زود جمع کرد و رفت. لابد من هم اگر آلمانی بودم زود جمع می‌کردم و می‌رفتم. اما یک حال سرسختانه‌ای دارم به حال امروزم. در مفیدترین حال‌ام صد کلمه نوشتم و بعد دیدم یک کتاب راجع به ایده‌های‌ام چاپ شده. همین پارسال. یک کتاب چند کلمه دارد؟ صد هزار تا؟ من قدر سیصد کلمه هنوز نتوانسته‌ام ایده‌ام را بپرورانم و با دیدن کتاب دیگر انگیزه‌ای هم ندارم. حالا انگار باید چرخ را از اول اختراع کنم. ندا آمد: بخواب.
دلم می‌خواهد بیاید شانه‌هایم را تکان بدهد که شوخی کردم. مثل همیشه که شوخی و جدی‌اش را نمی‌توانم بفهمم و بازی می‌خورم. دلم می‌خواهد بازی خورده باشم.

به دوست ایمیل زدم که گوش کن. این حرف‌های بی‌رحمانه‌ای که ته جانم را مثل خوره می‌خورد باید به یکی بزنم. چاه‌ام باش. یک وقت‌هایی می‌دانی چه قرار است بشنوی٬ اما باز امید داری. الکی. امیدهای الکی.
It makes me sad.

Monday, October 14, 2013

بیخوابی، ارشیوخوانی می آورد.
نامه های بی جواب، نامه های عاشقانه، دل گرفته.
این پازل رو دوست ندارم. نقطه.
Dare I hope to hope? 
What difference does it make? 
Fate will be fate in the end, 
It will either 'make or break.'

صدای ضربه به در که آمد تازه فهمیدم: سوخت. تمام انرژی‌ام را از صبح جمع کرده بودم از زیر پتو خودم را بکشم بیرون و عدسی بار بگذارم. آسان‌ترین غذایی که برای مریض خوب است. بعد دوباره خزیده بودم زیر پتو به لرزیدن. از سرما و سرما خوردگی خسته‌ام و دلم می‌خواهد فردا که چشم باز می‌کنم مامانم د‌ست‌ش روی پیشانی‌ام باشد و دمای تنم را چک کند. پارسال نسبت به سرما مقاوم‌تر بودم. حالا یا من کم جان شده‌ام یا این اواخر کم جانم کرده.
دلفین می‌گفت لذتی که در فین کردن هست در خوردن سیب‌زمینی سرخ‌کرده هم نیست. فین کن. گفتم نمی‌کنم. سرم درد می‌گیرد. بعد رفتم دستشویی برای اولین بار هر چه می‌خواست دل تنگش بگوید گذاشتم بگوید. احساس می‌کردم به هر ضربه نیم کیلو وزنم کم می‌شود. حالا از آن وقت به گمانم نصف شده‌ام بر اثر استمراری که نشان داده‌ام.
خواب‌هایم افتاده‌اند به شخم زدن خاطرات. جلوی ماگ بودیم و داشتم با دوربین آنالوگ‌ام که تازه از دایی کش رفته بودم از ماشین‌های سر خیابان عکس می‌گرفتم. موقع حرف زدن به مامان بغض می‌کنم. فکر کنم همین روزها بلیط خانه بخرم. یک قانونی باید وضع کنند که هیچ جمله خبری و سؤالی منفی را به آدمی که سرما خورده و تنهاست نگویید. بگذارید وقتی سالم شد بمباران خبرش کنید.
حواسم هم هست که تنها جایی که غر می‌زنم همینجاست. بقیه جاها٫ خوبم٬ همه چیز ردیف است. ای بابا٬ اصلاْ مگر می‌شود با این شرایط ایده‌آلی خودساخته و خودناساخته بد بود؟ مزاح می‌فرمایید.

اصلا آمده بودم بنویسم دلم می‌خواهد وسط مرداد باشد و هوا از گرما آدم را به له له بیاندازد و با دوربین آنالوگ نیم کیلویی‌ام در کوچه‌های هفت‌تیر گم و گور کنم خودم را.

Sunday, October 13, 2013

سرش را گذاشت روی شانه ام. خودم را جمع کردم. موهایم بلندتر بود. گونه هایم را بوسید. خودم را جمع تر کردم. سرش را فرو کرد توی گردن ام. دلم جمع شد. می دانستم باید جمع شوم اما نمی توانستم.
سکوت.
در را باز کردم هوا مثل امروز باد بود و بوران. اشاره کردم که بیا تو. جلو راه افتادم. توی پله ها موقع بالا رفتن مچ پایم را گرفت. سکندری خوردم. ترسید. پایم را کشیدم بیرون و بالا رفتم.
سکوت.

شانه هایش را گرفت محکم تکان داد که چرا، چرا لعنتی. دلم برایش مچاله شد. سرش را گذاشت روی قفسه ی سینه ی مرد. زار می زد. دلم می خواست بروم جلو بیاورمش بیرون دستش را بگیرم که بیا، بیا برویم از این جهنم خود ناساخته. تو لیاقت ات بهشت است. دلم می خواست تمام تنم شنل بی پناهی هایش باشد. اما سرش را گذاشته بود روی قفسه سینه ی مرد مشت های آرام می کوبید و چرا و چرا.. اینجا هوای سرد است و بعد از دیدنش سردتر هم شده. دیگر هیچ چیز گرم ام نمی کند. نه کلاه و شالگردن پشمی ام و نه پتوی گنده ی ایکیا. تن ام انگار همگام شده باشد، معده و سرماخوردگی و سردرد مدام. بعد از دیدن و شنیدن اش فلج شده ام. دلم می خواهد بروم دستش را بگیرم ببرم به سرزمین های جنوبی جنوبی. شاید به سرزمین های شرقی. به خانه مان. به اتاق خواب نارنجی ام. به آغوش مادرم.

+

Friday, October 4, 2013

چیزی که از خودم فهمیده‌ام این است که من آدم دست و پا زدن نیستم. توی هیچ‌چیز. توی درس. کار. روابط انسانی. یعنی چه؟ یعنی وقتی می‌بینم از من بریده٬ می‌برم. حالا از کجا می‌فهمم؟ بالاخره آدم است٬ خر که نیست. می‌فهمد.
.
سه هفته ایران بودن‌ام چه قدر زودتر از چیزی که فکر می‌کردم گذشت. البته توی‌ش بودم هیچ چنین فکری نمی‌کردم. هر چقدر در توان جانم بود از آدم‌ها احساس دوری می‌کردم. لابد بقیه هم همین را حس می‌کردند. تنها جایی که راحت بودم خانه‌ی «ر» بود. با تنها کسی هم که راحت بودم خودش بود.
.
امسال خط پایان روابط انسانی زیاد دیدم. احساس رویین‌تنی می‌کنم به شرایط.


Thursday, August 22, 2013

اینکه یکهو فهمیده بودم چمدانم جزو بلیط نیست را اضافه کنیم به هیجان و اضطرابی که همیشه قبل از سفر دارم می‌شود معجون من مجنون ماه‌زده‌ی آن شب. از در آمد تو با همان انگلیسی اعصاب خورد‌کن‌اش گفت که باید فلان کار را بکنی. گفتم ببخشید ولی نمی‌توانم و نمی‌کنم. قرارداد کاری‌ام تمام شده بود و ریپورت بی‌انصافانه‌ی سوپروایزر بی‌سواد و پرغرض و مرض را دیده بودم و نمی‌خواستم کار دیگری بکنم. قدر نیم ساعت گذشت و خشم‌اش خوب تخمیر شد. شروع کرد سرم فریاد کشیدن و بی‌راه گفتن. من مثل همیشه‌ی این چند وقته خودم را کشیدم کنار و نشستم به نان و ‍پنیر خوری. او داد می‌زد و من پنیر گاز. نگ شروع کرد با یک والیوم از خودش پایین‌تر توضیح دادن که چه‌قدر دارد دری‌وری می‌گوید و بهتر است ساکت باشد و درست حرف بزند. داد زد که تو مگر مادرشی؟ خودش زبان نداره؟ پنیرم را برداشتم که فلانی یک جمله‌ی درست در کل خزعبلات‌ات داشتی٬ اگر همان را با لحن درست گفته بودی این کار را برای‌ات می‌کردم. اما متاسفم. رفتم توی اتاق گوجه پنیر گاز زدن.
دلف آمد مضطرب که این چرا این‌جوریه. جواب سوالش را نمی‌دانستم. شانه بالا انداختم و خندیدم که اعصاب‌ش از این‌جا خورد شده و حساسیت‌اش گرفته به من لابد. نمی‌دانستم.
آن شب خارج دیسکو هم رفیق دیگرم شروع کرد سرم داد کشیدن. فقط فهمیدم در یک لحظه چشمانم پر از اشک شد و شروع کردم به دور شدن از محدوده‌ی خشم‌اش. نمی دانستم چرا این‌قدر ازم خشم دارد. گفت دیگر باهات حرف نمی‌زنم. که چهار روز بعد برگشت به آدم قبلی.
حالا این‌که چه کار می‌کنم که آدم‌ها این‌قدر خشم‌شان بالا می‌گیرد به‌م هنوز در هاله‌ای از ابهام است٬ اما چیز جدیدی که از خودم می‌دانم خوش‌حالم می‌کند کمی.
این‌که یاد گرفته‌ام انگار در مقابل خشم زیاد فقط سکوت می‌کنم. نگاه و سکوت. تو خشم٬ من نگاه. تو خشم٬ من خنده. این خنده فکرکنم سازوکار عصبی‌ام است.
اما دیشب نگ یک آن می‌خواست بغل‌ام کند از مهلکه بیاوردم بیرون که این بچه چه گناهی کرده؟ احساس کردم زیر چترش امن‌ام. آخر شب موقع خداحافظی سفت بغل‌اش کردم.

چیزی که به وحشت می‌اندازم این است که وقتی دل‌رنجیده می‌شوم هم سکوت می‌کنم. سکوت و بی‌محلی. بعد کم کم می‌روم. این بارو بندیل بستن به وحشت‌ام می‌اندازد.

Sunday, August 18, 2013

کاپیتان، برای حماقت بشری پایانی هست؟
خیر جانم. خیر.


مثلا آدم یک جاهایی کم می‌آورد. کجا؟ اینکه می‌بینی هم‌کار و هم‌کلاسی‌ات با تو پله‌های آرزو را بالا می‌آید و می‌شمارد ولی برعکس تو که چیزی به درخت نمی‌بندی و فقط دور و بر را نظاره می‌کنی٬ دل داده به کار و دارد یک چیزی می‌بندد به درختی که پر است از تکه‌های پلاستیکی و روبان‌های چیتان و بندهای رنگ رنگ٬ همه حاملان آرزو. دقتم رفت به پیدا کردن کاندومی که بسته‌ی باز شده‌اش زیر درخت بود. حتماْ خیلی آرزوی بچه داشته‌اند. یا همان جا کاری ترتیب اثر داده‌اند. هم‌اغوشی سه‌گانه با درخت آرزو. حالا این که ببینی دوستان‌ات دل داده به بستن نخ‌ها حسی را درت برنمی‌انگیزد٬ آن‌جای کار سخت می‌شود که چند روز بعد عکسی را نشان‌ات دهند که این نخی بود که من بستم. خنده کنی که نخ دندون بستی؟ بشنوی که خیر٬ نخ تسبیح‌ام بود. خیلی چیز ارزشمندی. و لب‌خند روی لب‌ات خشک می‌شود. بلد نمي‌توانی بگویی ولی توی دل‌ات جمله‌ی طلایی  WHAT THE FUCK به احتزار در میاید. تصویر درخت بی‌ریخت آرزو و نخ‌های چلاسیده میاید پشت چشمت و صدایی آسمانی که دخترم٬ هیچ وقت بشر را دست‌کم نگیر. ترسم از این است روزی برسد خودم هم بعد از فتح ‍پیروزمندانه‌ی ۶۴ پله شروع کنم نخ ناف جگر گوشه‌ام را ببندم به درخت.
یکی از آرزوهای من این بود که یک درخت و پنجره داشته باشم از آن خودم. آپارتمان تاشکند من را به این آرزو رساند. یک خانه‌ی شیک نوسازی شده واقع در یک سگ‌دانی. سگ‌دانی از بقایای روس‌هاست و دوره‌ی کمونیستی. درهای بدریخت آهنی خانه‌های دیگر به شدت با درب چوبی خانه‌ی ما در تضاد است. یک جور شوخی به نظر می‌آید حتی. دری که سه تا قفل اساسی و شکوهمند دارد برای ورود و خروج. دری که مراسم صبحگاهی و عصرگاهی ماست. حضور درب سه قفله یک چیز را برای هر چهار نفرمان روشن کرد: این محله ناامن است. همین شد که ورود و خروجمان هم رمز عبور دارد. کیستی؟ خورشید خانوم!
کارلا هم‌خانه‌ای ایتالیایی-فرانسوی که در دنیای بی نقص و گیاهی خودش سیر می‌کند. شک ندارم خیلی صبح‌ها که من را در آشپزخانه در حال نون و پنیر و گردو لقمه گرفتن دیده از خودش پرسیده این کیه؟ مثل روزی که بعد از سی روز هم‌خانگی با تانیا از من پرسید تانیا کیه؟ و من مبهوت این ذوق و هنر انسانی مانده بودم بگویم کارلا٬ تاتیانا ماریا٬ ملقب به تانیا٬ داز ایت رنگ انی بل؟ اما به جای‌ش با لب‌خندی مؤدبانه گفتم اون. و به دختر مو بلوند در دور دست اشاره کردم.
دلفین٬ دخترک بلژیکی دچار به آتیزم خفیف- مثل نود درصد بلژیکی‌ها-  که همه چیز را می‌خواهد در استراکچر و و اسکجؤال بگذارد و دستان‌ش در هوا تکان می‌خورد موقع برنامه‌ریزی٬ آدم نازنینی است. یعنی مطمئنم اگر نبود من تا الان دوام نمی‌آوردم٬ چون دوام نمی‌آوردم.
و دوست ایرانی‌ام که رسالت‌ش تبلیغ بی‌نظیر بودن همه چیز در ایران است و وقت‌هایی که من از وضع سیاسی و قانونی و اجتماعی ایران حرف می‌زنم و ابرهای خیال بالای سر دوستان خارجی را بر هم٬ گوشه‌ی چشم نازک می‌کند. بعضی وقت ها هم هدفون‌اش را فرو میکند در گوش‌اش تا من و کارلا با خیالی آسوده پشت برلوسکونی و ج.ا حرف بزنیم. و اگر او نبود هیچ کداممان دوام نمی‌آوردیم. نگ نقش «از من بپرس» را دارد و زندگی را برای همه راحت کرده. به خصوص از وقتی منتقل شدیم به آپارتمان جدید در تاشکند و خودمان مسئول همه چیز شدیم. امروز صبح سر میز صبحانه که اول  دلفین و بعد کارلا پیوست مجموعاْ ده جمله رد و بدل شد و با ورود نگ صدای آدمیزاد در خانه به جریان افتاد. هر خانه‌ای باید یک آدم مثل نگ داشته باشد که هر ساعتی از روز روی مود حرف زدن باشد و بداند چطور با ماشین لباس‌شویی به زبان روسی می‌شود کار کرد. سر همان میز صبحانه کائنات را شکر گفتم که او هست و نیازی نیست انرژی صرف کنم برای وصل کردن آدم‌ها.
به حق همان گردو و پنیر یاد بگیرم اصلن نیازی نیست من تلاشی کنم برای وصل کردن و آدم‌ها باید خودشان وصل شوند. به حق همان همه بدانند من چقدر تنبلم در حرف زدن خیلی وقت‌ها.

خلاصه در محل اقامت جدید یک پنجره دارم در طبقه‌ی پنجم که رو به درختی باز می‌شود میا‌ن‌سال و متشخص. روزی چند مرتبه رو به هم می‌ایستیم و سکوت می‌کنیم. ما هر دو از این تعاون خرسندیم. اما من هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم در شهری به نام تاشکند به این آرزوی‌ام برسم. هیچ کار دنیا را نباید دست کم بگیرم. هیچ کارش را. 

Tuesday, August 13, 2013

اول- خام بدم؛ پخته شدم؛ انشاالله تعالی که نمی سوزم.

دوم- امروز با تردید بهش سلام دادم چون یادم نبود قیافه اش را. اولین و آخرین باری که دیده بودمش پنج سال پیش شاید در یک نشست بود. همین قدر بی رحم و نکته سنج بود. شغل مورد علاقه ی من. اگر بگویند دلت می خواهد چه کاره شوی میگویم دلم میخواد به مقام نکته سنجی و حال پدر سوخته ها را گیری نائل بیام. هیچ وقت هم بیکار نمی شوی چون دنیا پر است از آدم های پفیوز و بپیچان که یکی باید گوششان را در موقعیت مناسب بپیچاند و پته شان را بریزد روی آب. حالا چه دولت تنبل و فخیمه ی ازبک باشد چه جیم.الف.ایران.
اولش نگران بودم که نکند حرف غیر حرفه ای بزنم. سوار ماشین که شدیم بحث را کشاندم بم. مبحث مشترک مورد علاقه مان. با خنده گفت شاید نبیره های شما فضای خوبی را تجربه کنند. ته دلم یک جماعت به گریه نشست. آخرش که داشتیم برمیگشتیم خندید رو به نگ که خانوم جد این را در همان بم کشتند و دودمانشان بر باد رفت.
دیدار ش.ع.د.ل بسیار اتفاق فرخنده ای بود. بعد از بودن در این فضای مسموم و فاسد اداری و تجاوز روحی و فیزیکی شدن با ته مانده های فرهنگ روسی، دیدن آدمی که کارش را بلد بود روحم را جلا داد. روح طفلکی دارم که با این چیزها جلا میبیند. یادم به نامه ی 
سین افتاد قبل آمدنم که حواست باشد داری میروی جایی که هنوز فساد روسی بیداد میکند.

سوم- یک کمی باید بگذرد از این خاک دور شوم ببینم دلم دقیقن برای چه چیزهایی تنگ خواهد شد. چیزی را که مطمئن ام شب های ستاره دنباله باران و خورشید خانوم و مهربانی هایش است. اینها هیچ کدام به زمین تعلق ندارند

چهارم= دیشب که مثل همیشه روی فرش قرمز حیاط ولو شده بودیم، غریب به بیست تا ستاره دنباله دار دیدم. این بار فرقش این بود که میدانستیم 12 آگوست باران ستاره دنباله دار است و با بالش و پتو و مجهز به ردیف روی فرش آماده بودیم که جیغ بزنیم البته من جیغ میزدم. بقیه خیلی متمدنانه آرزو میکردند. جیغ اول از بابت اینکه وای شوتیگ استار. وای انادر وان. جیغ دوم بابت اینکه فاک یادم رفت آرزو کنم. البته اگر همه ی آرزوهای پای ستاره های این چند وقته ام را با تاخیر و بی تاخیر به حساب بیاورند و جناب یونیورس ادایشان کند، در آینده ی نچندان دور جایزه ی نوبل صلح و خوشبختی سرازیر شونده از سر و کول را دریافت خواهم کرد.

Monday, August 12, 2013

از آدم ها - تالین

اولین باری که قدر هم را دانستیم شبی بود که مستانه از مهمانی کلوئه برمیگشتیم. کبوتر درونم که همیشه ی خدا خواب است غلط ترین مسیرها را انتخاب میکرد. حتی به خانه ام هم جلد نشد هیچ وقت. با خنده گفت شانس آوردیم دوچرخه نیاوردیم. یادش انداختم به شبهایی که مستانه تر از این دوچرخه سواری کرده ایم. البته هیچ وقت نباید لذت تلو تلو خوردن روی دو پا را دست کم گرفت.
پایین پله ها که رسیدیم میدانستیم وقت بغل کردن است. گفتم میدانی چقدر خوشحالم هستی؟ گفت میدانی چقدر خوشحالم هستی؟ این ها را نگفتیم ولی با دو چشم اشک بار که خبر از سر درون میداد رفتیم توی اتاق هایمان. اگر در فرهنگم بود همان موقع باید زانو میزدم لب تختم از حضورش تشکر میکردم اما لباس نکنده رفتم زیر پتوی درجه پنج مهربانم.
آخرین شب قبل آمدنم به بخارا را رفتم خانه اش. یعنی مجبور بودم ولی هردویمان از پسری که خانه ام را اجاره کرده بود و من را بی خانه، ته دلمان متشکر بودیم. گفت آه بیا لاک بزنیم. برایش لاک قرمز زدم. انگشتهایش را ناز میکردم با قلم مو. میدانستم دیگر هیچ وقت اینجور به هم نزدیک نخواهیم بود و هیچ وقت آن یکسال تکرار نمی شود. همین الان که می نویسم اشکم گوشه ی چشمم جمع شده. تنها آدمی بود که هیچ وقت ته دلم ازش چرکین نشد. آنقدر بلد بود همه چیز را. یک امید ضعیفی دارم ازش یاد گرفته باشم چهار تا چیز انسانی.
گفت حالا مای ترن. گفتم نمی خواهم. چای بده. گفت چه طمعی دوست داری؟ گفتم خوشمزه ترین چایی دنیا. پرید توی آشپزخانه ی کوچکش و با ماگ آلبالو نشان آمد بیرون. چایی مزه ی علف و کوه میداد. نشست ته جانم. تمام چمدانم را دوبار ریختیم و جمع کردیم. گردنبدی فیروزه ای که بهمن و بهار برایم خریده بودند دم رفتن گذاشتم کف دستش. گفتم این داستانش این است. این شبیه حلقه ی نامزدی توست. شبیه توست. برایم نگه اش دار.
آفتاب که زد آه کشیدم که تایم تو گو. خدا میداند دلم میخواست دنیا همان جا بیاستد. چمدانم را که قدر جثه ی خودش بود دو تایی خرکش کردیم پایین. یادم افتاد شب قبلش که از بار رفتیم اینستیتو عکاسی غیرقانونی کردیم، بعدش دویدیم سمت تاب برج های زشتمان. دوتایی خیره شدیم به آسمان. دلم میخواست همانجا قورتش بدهم و برود جزو آدمهای قورتی ام. گفت فلانی من قدر تک تک لحظه های این سال را میدانم و خوشحالم تو را پیدا کردم.
توی چارچوب در قطار که ایستاده بهش نگاه میکردم. قبلش توی بغلم بهش گفتم یادت باشد میایم به باغچه ی سبزیجاتت سر میزنم. بعد توی قطار تا خود فرودگاه گریه کردم. پسرها معذب بودند که این چه اش است. میخواستم آی آدم ها من اولین بار بود یک نفر را اینقدر خواهر جسته بودم. اینقدر با هم خوشی کردیم. اینقدر اینقدر داشتیم. اما عمرش یکسال بود و دوری شد چند قاره. چند اقیانوس.

دلم برایش زود زود تنگ میشود و عمیق. 

Tuesday, June 25, 2013


گفت تا حالا سر پیچ رو دوچرخه بوسیدی؟ گفتم نه. گفت تا حالا دست وِلی کسی رو رو دوچرخه بوسیدی؟ گفتم نه. امروز داشتم پا میزدم سمت کتابخونه، سر پیچ دیدم‌ش، رسیدم که پشتش٬ دستش رو قدر یه بغل رو هوا نگه داشته.
این روزا از کارای ریز و درستش آنقدر قلبم روشن میشه، که باورم نمیشه واقعی ه. واقعی ایم.

جون 2013

Monday, May 20, 2013

یک سرگشتگی غریبی به آدم می دهد. اینکه می گویی: راحتی؟ نمی گوید راحتم. می گوید یعنی چه. بعد خودت باید جواب بدهی. اینکه سیگار را که می گیرانی که ما دو دراز کشنده ی سیگار کشنده ی مالامال خوش. سیگار کشنده که نباشد و بپرسد یعنی چه؟ این یعنی چی و ترجمه کن سرم را گشته می کند. با میم حرف می زدم، که چقدر احساس بچه ی پنج ساله ای با بنیادی ترین سوال ها را دارم در فرهنگی که شبیه من نیست. اینکه هر چه بوده از سریال ها دیده ام که دو ریال نمی ارزد. چون زندگی واقعی کجا. آنها کجا. گفتم با دوستانم که حرف می زنم نمی فهممندم. یعنی می فهمد، درک نمی کنند. یک فهم دوستانه ی شیرین است. اما جایی که آنها بزرگ شدند آنقدر با جایی که من بزرگ شده ام فرق دارد و جنگ هایی که من و ما کرده ایم انقدر برایشان غریب است که به قول "میم" اینها همان جذب اگزاتیک بودن ما می شوند. که حتمن جزوی از ظاهر اگزاتیکمان است.
خلاصه شیرینی زیر زبانش یک طرف، گشتگی توی سرش یک طرف دیگر.

Wednesday, May 1, 2013


زندگی دارد یک جورهایی خودش به زور رزولوشن جدید برایم تعریف می کند: صبور بودن.
من آدم پروژه های بلند مدت نیستم. یعنی نبودم. اما حالا هر ور را نگاه میکنم تبصره اش صبوری است. صبور باش جانم. صبور باش. چهارده روز از شروع بیست و شش سالگی ام می گذرد. این تمام شدن 25 برای من بحران بود. یک ایده آلی داشتم از بیست و پنج سالگی ام، که نشدم. لباس ها که در هم غلطانده می شد فکر کردم حالا خیلی هم بد نیست. یعنی یاد بگیرم نیمه های مثبت خودم را ببینم جای انتقاد لاینقطع. این بد نیست صرفن به بخش کاری و درسی ام برمیگردد. زندگی عاطفی ام آشفته بازار است. انتخاب خودم بود دیگر، نبود؟ بود.
این روزها زیاد به برگشتن ایران فکر میکنم. نمی دانم شاید تحت تاثیر هورمون باشم. یا فقدان هم آغوشی شبانه. حالا چرا فکر می کنم ایران اینها را دارد؟ ندارد. یک ساعت دیگر کلاس داریم، نمی خواهم بروم.
اینها را فردایش نوشتم. کلاس را از نیمه رفتم. امشب میهمانی دعوتم. کلی کار دارم. کلی کار. حتی معاشرینی که خواهم دید را دوست چندانی هم ندارم ولی از بس این چند وقت طاقچه بالای معاشرت گذاشته ام جرات "نه" گفتن ندارم.
دیشب با ب رفتیم در شهر چرخیدیم، سیب زمینی و نوشیدنی ملی خوردیم و حرف و حرف. با ب که حرف میزنم دلم روشن می شود که آخر همه ی سختی ها خوشی تحمل ناپذیر هستی خواهد آمد. پس جان بکن دخترم. جان بکن و صبور باش.

Wednesday, April 10, 2013

از وقتی خارج شده ام خیلی تجربیات دست اول داشته ام. تغییرات دست اول. چیزی که تغییر کرده آگاهی است که به خودم پیدا کرده ام. هوشیاری که بعد و قبل تصمیماتم دارم. اعتمادی که به خودم دارم. حتی اگر همه چیز سخت و طاقت فرسا باشد. گفت خیلی خودکاوی می کنی. یک جایی رها کن. بگذار اتفاق ها بیفتد. چیزی که می دانم شاید کمک ام میکرد این روزها، سازم بود. اگر بود. هر چند دلنگ و دولونگ. اما بودن همیشه و مهربانش کمک میکرد.
کلی کار نکرده دارم. فردا یک مصاحبه ی مهم دارم. آنوقت نشسته ام گذشته را شخم میزنم. که چه بشود؟ نمیدانم. بروم سر کارهایم. برو سر کارهایت دخترجانم.

Monday, April 8, 2013


گفت مطمئنی اینکار رو میخوای بکنی؟ بهتم زد. چرا این موقع؟ چرا الان؟ گفتم من تو لحظه فکر نمیکنم. بعدن فکرش رو میکنم. دستم رو گرفت که نه، این دفعه باید الان فکرش رو بکنی. رفتم تو بالکن. قلبم درد گرفته بود. قلبم این چند وقته همه ش درد میگیره. فکر کنم عادت کنه کم کم به شرایط. به آدمی که هستم. غاری که ساختم. با دست و بی دست خودم. رفتم تو بالکن. همه ی شهر زیر پام بود. پک اول و دوم رو زده و نزده از پشت بغلم کرد. مسخره کردم که این نگاه معصومانه ات الان یعنی چی؟ گفت تو با این نگاه حق نداری بگی نگاه من معصوم ه. پک چهارم و پنجم رو زده و نزده سیگار رو از طبقه 11 ام پرت کردم تو پیاده رو. آخرین بار به ژوپیتر که قبلش از تو خیابون نشونم داده بود نگاه کردم، کتم رو پوشیدم، گونه اش رو بوسیدم و زدم بیرون. پسنجر تو گوشم نعره میکشید. نعره؟ اصلن از پسنجر برنمیاد نعره. همه ش صداهای آسمانیه. رفتم کافه ی محبوب. یک و نیم گذشته بود. بین غریبه ها. گفتم چرا این سوال رو پرسیدی؟ گفت تو دلت نباید بشکنه.

Friday, April 5, 2013

وقتی هی می نویسی هی پاک میکنی. هی مینویسی هی پاک میکنی.بعد یک مدت دیگه اون که داری پاک میکنی کلمات نیستن.

Monday, April 1, 2013


بعضی وقت‌ها صبح که از خواب بیدار می‌شوم، آن لحظاتی که هوشیارم، اما هنوز با دنیای بیداری یکی نشده‌ام، حس می‌کنم هیچ‌کس را دوست ندارم. کسی نیست که واقعن برایم مهم باشد بودن و نبودنش. حتا تلاش می‌کنم، آدم‌هایی که همین چندروز پیش از دل‌تنگی‌شان به جان آمده بودم، آدم‌هایی که دیدن اسمشان توی میل‌باکس جی‌میل یا اینباکس موبایل، گل از گلم شکوفانده بود، آدم‌هایی که به شعر گفتن وادارم کرده‌اند، می‌بینم هیچ‌کدام را دوست ندارم. هیچ‌کدام حسی در من بیدار نمی‌کنند. و در تمام این لحظه‌ها غمگین نیستم، ناامید نیستم، خیلی معمولیِ معمولی، فقط هیچ‌کس را دوست ندارم. 

[*]

Friday, March 29, 2013



ب. بهاریه صوتی همشهری داستان امسال را برایم فرستاده. عین قند حل می شود در روح ام. دارم معتاد می شوم به کتاب صوتی. داستان صوتی. پادکست های ب. که شعرهای محشری هم می گنجاند لابلایش. امشب از همیشه بیشتر کسل رقصیدم میان دوستانم. تا خانه تند پا  زدم که برسم به دنیای تک نفره ی خودم. دارم معتاد می شوم. نمی خواهم کسی را وارد خانه ام کنم حتی. انگار اینجا معبد من است. حتی دوست جدیدم را. حتی نمی دانم می خواهم کجای دنیا و زندگی ام بگذارمش. ترسو شده ام در نزدیک شدن با آدم ها. ترس ام می دانم از آنجا می آید که امسال بی مهابا دل کوچک و بزرگ بستم به آدم های جدید و قدیمی. دلم می گیرد که فکر می کنم چند ماه دیگر از دوستان جدیدم برای همیشه جدا می شوم. یک جور خوبی چند تا آدم جدید پیدا کردم که همه جوره باهاشان خوش بودم. حتی غم داشتیم هم شریک می شدیم. شاید چون همه مان از خانه دور بودیم. آخ. حتی نمی خواهم به رفتن تالین فکر کنم. مثل یک ستاره ی کوچک آمد وسط آسمان زندگی ام. تعبیر کلیشه ی مسخره ایست ولی واقعن بود. واقعن هست.
دیشب را به خودم قول داده بودم تا خرخره بنوشم و خوش باشم. کمتر از بیست ساعت در کل هفته خوابیده بودم اما تا نزدیکی های صبح به عهدم وفادار ماندم. رفتیم یک پارکی خارج از شهر. یک جایی بود: همه ی شهر زیر پای ات. برفهای پرقویی مثل سفیدی نازک بی اصرار می نشستند روی چمن ها. یک جبهه ی باغ صومعه بود. یکی دو تا چراغ روشن داشت. یک مجسمه ی غول آسای مسیح روی قله ی پارک ایستاده بود. حالا دیگر هر جا می روم فکر می کنم حواس مجسمه به من هست. یعنی می بیندم. گفت اینجا گوسفند دارد. مثل همیشه خندیدم که دروغ نگو. کلن یک شوخ طبعی دائمی دارد که نمی گذارد باورش کنم.رفتیم ته باغ. گوسفندهای گنده ی هلندی چپیده بودند لای دست و پای همدیگر. باورم نمی شد. انگار اردبیل. بس که بوی پشکل در هوا شناور بود و باید اعتراف کنم از بهترین عطر دنیا هم خوشبو تر. هردومان خیلی احمقانه می ترسیدیم بهشان غذا بدهیم. گنده بودند. بره هایشان آدمیزادی بودند اما پدر مادر ها قد فیل. احتمالا تاثیر شکلات است. نمی دانم.


Tuesday, March 12, 2013



از خانه و معشوق “گذر نمی‌کنیم”. زبانمان هم زبان جاماندن است. وقتی دلت را بکنی هرچقدر هم فاصله بگیری مووآن نمی‌کنی؛ دلت جای دیگر می‌تپد.

[*]


در تجربه ی قبلی ام یک پروسه را طی کردم با اتفاقات بارز تا حال ام خوب شد. یک بخشی اش این بود که "او چه جاهایی کم گذاشت." و توی ذهنم دعوا و مرافعه می کردم با شخص دوم که چرا. حالا امشب دارم فرق بین "مجاز" و "استعاره" و "کنایه" و "ارسال المثل" را می خوانم و یک جایی کنارهای مغزم باهاش دعوا می کنم که چرا هیچی از آن همه ادبیاتی که بلد بودی بهم یاد ندادی. یکبار مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل رو بهم یاد داد. تتق تق تق تتق تق تق تتق تق. دلم فشرده می شود که کاش بود این بغل ازش می پرسیدم. مثل وقتهایی که سر کلاس استاد مواد و مصالح ترکیبات عجیب شیمیایی اسم می بُرد و درجا در وایبر ازش می پرسیدم فلان چیز چیست و خیالم راحت بود امتحان آخر سال را به خوبی برگزار می کنم چون هست و گاهی غصه ام می شد کاش همیشه بود عصرها می رفتم خانه باهاش درس می خواندم از نفهمی مفرط نجاتم می داد مثل آن وقتی که برای کنکور می خواندم و آن بخش نظریه ی دریدا را نمی فهمیدم و برایم توضیح داد و ربطش را گفت  و فردا احساس می کردم با یک چراغ روشن روی کله ام دارم درس می خوانم از فرط فهمیدگی.
یکبار برای آوا تخم مرغ شانسی گرفته بودم، آوا از او می ترسید. یا شاید بازی بچه گانه اش بود. نشسته بود آن ور هال قورباغه - یا اردک یادم نیست-  را کوک می کرد و برای آوای آن سوی هال نشسته حرکت جلورونده و کناربرنده را توضیح می داد که عموجان این دلیلش این است فنرش را فلان جور گذاشته اند و چه و چه. بعد سین و ب و عین رفتند بالای سر عروسک که ببینند حرف کی درست تر است و آخر دیدند او درست می گوید. از این صحنه ی عجیب ایستادن چهارتا مرد سی ساله دور کانتر و تحلیل رفتار عروسک کوکی که بگذریم، توی دل من قند آب می شد و دلم می خواست بغلش کنم و به خاطر حضور عین و تذکری که راجع به جمع و جور کردن خودم قبل از آمدن سارا و عین از نازلی شنیده بودم، تقیه کردم. امشب دوست دارم جمله هایم طولانی و سخت باشد اصلن. چون امشب ددلاین دارم. این هم عجیب است که من به او به خاطر تحلیل درست رفتار عروسک کوکی افتخار می کردم، دلیل احمقانه ش شیفتگی ام به آدم های باهوش و پرمغز است. حالا نمی دانم آن امتحان لعنتی را چطور قرار است پاس کنم.

انقدر که اینجا از او می نویسم انگار می خواهم مغزم را از خاطرات خالی کنم. بعد هم بزنم اینجا را پاک کنم خیالم راحت شود.

Monday, March 4, 2013

خودم رو در شرایطی می‌بینم که با هر چه تلاش برای انداختن تمرکز و فکرم روی درسها که سرسام آور شده اند، تا سرم رو می‌گذارم روی بالش یکی تو ذهنم بلند اسمش رو صدا می‌زند و فکر و تشویش و دلتنگی شروع می‌شود. من این شکلی نبودم، می‌اندازم ش گردن زندگی و شرایط جدید. که از من آدم ضعیف تری ساخته؟ کاش مغز هم دکمه ی پاور داشت. حتی این آرزوی ام هم پر از کلیشه است. اما در حال حاضر بزرگترین خواسته ی زندگی ام است. دکمه ی پاوری به جز الکل.

Saturday, March 2, 2013


مقام جدیدی که نائل آمده ام.

از اینجا [+]
نمی دانم اینچا را چرا دو نفر می خوانند وقتی من فقط به یک نفر آدرس اش را دادم. یعنی دو تا توی گودر سابسکرایبش کردن. ذهن مادم مارپلی ام هزار جا می رود و هزار فکر کج و صاف می کند. باید از دوست بعد از اینکه فردا امتحان اش را داد و خدا می داند چقدر دلم می خواهد عالی بدهد چون در کمال خودخواهی آن ها را بهم نزدیک تر میکند، بپرسم داستان چیست دوست جان.
هی دختر کوهی من، زود بیا.
I charge you, O ye daughters of Jerusalem,

by the roes, and by the hinds of the field, 
that ye stir not up, nor awake my love, 
till he please. 


من به زندگی معجزه ای اعتقادی ندارم. اگر داشتم مانده بودم در رابطه ام با الف. داستان اولین باری که او من را از پشت با کاپشن قرمزم در تاکسی دید و بعد با همان کاپشن با گروه دوستانمان رفتیم تئاتر و او مرا شناخت و من دلداده ی نمی دانم موهای بلند تاب دارش شدم، یا صدای خوب اش. صدای خوب اش آن قدر که برایش بخوانم و کاش میخواندم که صدای تو هوش رباست. و روی تو هوش رباست. حالا که دور شده ایم و دلم روزی صدبار زار می زند و هر شب با گریه به خواب می روم و بین برگشتن و با چانه ی زیر به جلو رفتن دست و پا می زنم این ها بیشتر دلم را چنگ می زند.
خلاصه، این داستان را می شود با یک قلم خوب و خط خوش-که او داشت هردویش را-نوشت و حتی چاپ کرد. یادم رفت به قصه علی مد که نوشته بود. که داستان دیگری است. قصه ی مترو و قایق های کاغذی که برایم ساخت را هم می شد نوشت. حالا که فکر می کنم گنجایش یک کتاب صد صفحه ای را داشت اگر بلد بودی با کلمات بازی کنی و بازی کنی. اما ندارم. به معجزه اعتقاد ندارم. به موشک کاغذی دیزنی اعتقادی ندارم. یعنی خسته شده ام گمانم. این بی اعتقادی را هم مدیون خود دیزنی هستم. آدم مگر چقدر می تواند معتقد بماند؟ آدم لابد می تواند. من مگر چقدر می توانم منتظر و معتقد بمانم؟ یک جایی از صف منتظران مهدی خارج می شوی می روی گوش ات را پیرس می کنی یک جای بدن ات خال می کوبی و تن ات را می دهی به شیطان. یک جایی عطای ایمان را به لقایش می بخشی.

Friday, March 1, 2013

سانسور چی اعظم.

Tuesday, February 26, 2013



I’ve met Stephen Hawking today, female version.


1- امروز یک کلاس داشتیم پر از ایرانی های شهرمون. حال خوبی داشتم، با کلی آدم باهوش. سوال هایی که پرسیده میشد از روی مغز بود. نه ملاج! پشت میز کناری ام نشسته بود. شروع به حرف زدن که کرد دلم می خواست بمیرم برای همه ی مسخره هایی که کرده بودیم اش. از روی سوال هایی که توی صفحه ی گروه می گذاشت. تا آخر کلاس کلی سوال های عجیب غریب پرسید که تا می توانستم خم می شدم سمت لپ تاپ اش که خوب توضیح بدهم و گیج اش نکنم. انگار می خواستم خودم رو ببخشم به خاطر پیش قضاوت های بی رحمانه. یکی ازش پرسیده بود پایین یکی از کامنت هاش که چه طوری تا اینجا رسیده و خطری تهدیدش نکرده. "ب" نشانم داد و تا یک ساعت بعدش داشتیم می خندیدیم از این نظر. چه طوری خطری دنیا رو تهدید نمی کند با حضور قلب های قصی ما؟

2- فهمیدم این سر دنیا هم حواسم به گلیم خودم و بقیه باشد. این خط قرمزهایی که رد می شوند و نمی توانم تحمل کنم. به زعم خودم، بسیار آدم باحالی(کولی) هستم که می شود راجع به همه چی باهاش حرف زد و شوخی کرد. ولی یک چیزهای شخصی وجود دارند برای ام که وقتی به آن ها می رسد گاو خشمگین درونم شروع به شاخ زدن می کند. انگار خط قرمز اکسترود می شود می رود تا آسمان و آکنده از خشم می شوم. حالا دوستی که چند وقت پیش بسیار رنجیده بود را بهتر درک می کنم. نه همه ی رنج اش و خشم را، ولی بالاخره هر کسی خط قرمزهایی دارد که هرچند به زعم بقیه احمقانه، برای خودش بولد و خونین اند.

3- داشتم مسواک صبحگاهی را می زدم که یادم رفت به خرید سوتین در کوچه برلن. کارهای ریزی که با هم کرده ایم یادم می افتد در موقعیت های بی ربط و ساعت های بعدش را گه مرغی می کند. بعد دیدم چقدر دلم می خواهد الان به جای این همه مسئولیت که خیلی جدی یک وقت هایی حس می کنم دارد از وسط به دو نیم ام می کند می توانستم بروم کوچه برلن دنبال سوتین با بند پشت مخفی و خودم را در سوتین های رنگی غرق کنم در اتاق پرو. می دانم این غم یادآوری اش هم شاید برای ام یک غار تنهایی می سازد که به خودم اجازه بدهم مرخصی بگیرم چوت تنها و غمگین ام و حق دارم. و خوب می دانم چقدر احمقانه و بچگانه است این مفری که برای خودم تراشیده ام. 

Thursday, February 14, 2013

Although she's trying hard. She's trying so damn hard. She's trying so fucking damn hard.

بهم گفت هیچ چیزی که سیخونک بهت بزنه نخون. هیچ چیزی که سیخونک بهت بزنه گوش نده. ابی یهو شروع کرد به خوندن. "به یادت که می افتم..." قلبم تند می زد. نفس ام گرفت. نفس ام گرفت. دستم رسید فقط بره تا ضربدر و ببنده صفحه رو. الان فقط صدای بارون میاد و فن لپ تاپ، تو گویی بارون و فن هواپیما. این شب ها خواب گم شدن می بینم. خواب گم شدن در هزار توی ساختمان. در هزارتوی کوچه های شهر.

Monday, February 11, 2013


1.      با الف.الف تمام شدم. یک وقتی در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم چه حجم عظیمی از وسوسه ی زندگی من است که نمیخواهم تن در بدهم بهش. که دادم. بخواهم خاطراتمان را از اولین بار دیدن مرور کنم مچاله می شوم. یادم می رود دلایلم برای تمام کردن به نظر خودم کافی بود لااقل. تمام که شد، با همه ی چاله ی بزرگی که آمد درون روزها و شب هایم، احساس رها شدن داشتم. دیگر کسی نبود که با نام هایی که او خطابم می کرد صدایم کند و هزار بار بگوید دوستت دارم. اما آن رهایی که بعدش بود، آن بی قیدی شانه خالی کردن از معشوق زندگی کسی بودن، مسئولیت تحمل ناپذیر و شیرین دوست داشته شدن، همه رفت. حالا بعضی شب ها تا صبح گریه می کنم. اما صبح که می زند، شال و کلاه که می کنم برای روز جدید، یک قدم بالاتر از زمین راه می روم. این را حواسم باشد.
2.      به "ب" گفتم من این روزها شکننده ام. یک آدمی از زندگی ام کم شده. نگذار تو جای اش را برایم پر کنی. از من دوری کن هر چقدر خواستم نزدیک باشم.
3.      به وسوسه هایم دارم تن می دهم. فی الفور. که مبادا چیزی بماند گوشه ی ذهنم هی بزرگ شود هی بزرگ شود. هی چیزی فرای واقعیت باشد. روز بعدش و روزهای بعدش شاید افسردگی داشته باشد، اما خودم را با مهربانی بغل می کنم که این بهتر است برای توی احساساتی دخترم. انقدر تن بده که بفهمی هیچ چیز آن قدر شیرین و گوارا نیست.
4.      فکر می کنم حضور "ت" همکلاسی ام بهترین اتفاق انسانی بود که می توانست برایم بیفتد در این مهاجرت. ملافه را پهن کردم کف اتاقم که کار کنیم، از شبی گفتم که دیوانه وار رها کردم خودم را. گوش می دهد. می خندد. شوخی می کنیم. بعدش می رویم سر کارمان. می رویم مایو می خرد که آخر هفته برویم استخر. قرار صخره نوردی چهارشنبه را فیکس می کنیم. حضورش نقطه ی طلایی این روزهایم است.
5.      آبجوی خنک بهترین اتفاق خوراکی دنیاست.
6.      غریبه ای که باهاش برف بازی کردم دیگر غریبه نیست. رفتیم چای و قهوه خوردیم و شطرنج بازی کردیم. خندیدم. از ته دل. شهر را یک جور دیگر نشانم داد. اما همان یک روز معاشرت کافی است به گمانم. از اول هم بهتر بود غریبه می ماند که باور نکنم آن شب خیال من بود یا واقعیت کوچه.
7.      تازه تازه دارم دنیای جدیدی که درونش آمده ام را کشف می کنم.
8.      من آن موجم.
9.      نقطه ی طلایی تقویم ام شده روزی که سوار هواپیما می شوم می روم عزیزترین هایم را در شهری در میانه ببینم. نمی خواهم تهران را ببینم. تهران هنوز برایم زود است. زیاد است. همه جای ش رنگ و بوی "او" را می دهد. می روم در شهر رنگ و مزه عزیزترین هایم را می بینم. شهری که هر سه تایمان درش غریبه ایم.
10.  امروز برف آمد. یازده فوریه. فکر کنم آخرین برف امسال بود.

Thursday, January 31, 2013

when nightmares come true. When you're nothing, but a memory.


دراز کشیدم روی پل، خیره به ستاره های بالاسرم که اولین بار بود میدیدم در شهر جدید، صدای آبی که از زیر کمرم رد میشد. چشمهایم آرام بسته شد. صدای پایش را شنیدم که برگشت، خمارتر از آن حرفها بودم که چشمهایم را باز کنم. آب و ستاره ها داشتند میبردنم در عمق ناشناخته. میدانستم تماشایم میکند در سکوت. میدانم امروز موقع دویدن هم تماشایم میکرد. میدانم که خودم را به نادانی میزنم. دستم را گرفتم به میله ی تردمیل، چشمهایم را بستم. تاریکی داشت میبردم به اعماق ناشناخته. ترس و لذت توامان. سرعت یازده بود، ساعت 8 شب. من مست و خراب دویدن اینبار.
میخواستم برایش بنویسم فلانی، من از اعماق ناشناخته ی تاریکی میترسم. من از تاریکی میترسم که مثل مار زنگی چنبره زده گوشه ی اتاق پانزده متریم. فلانی، دستم را بگیر. من از غرق شدن میترسم.
انگار تمام این کره ی خاکی خاک باشد و خاکستر. من تنها اندازه ی یک مور خسته و ترسیده از تنهایی، تاریکی.
انگار گم شده ام، انگار گمم کرده باشند. مثل دویدن از خیابانی به خیابان دیگر، به امید دیدن صورت آشنا. آدم ها همه بی صورتند

Sunday, January 13, 2013


همه چیز از آنجا شروع شد که وقتی بابا سفر بود به تخت والدینم یا بهتر بگویم بستر پدرم مهاجرت میکردم و مامان تا وقتی خوابش ببرد از پشت بغلم می کرد و پاهای همیشه سردم را میان پاهایش جا می داد که گرم بشوم. بعدتر این وظیفه ی دوست پسرهایم بود. لذتی که از پشت توی بغل شدن هست را در هیچ چیز دیگری مطلقن تجربه نکرده ام.
با این موضوع آنقدر معصومانه برخورد کرده ام که یادم رفته بود زنم و بهتر است از دوستی که هم جنس من نیست و به جبر یک جای خواب برای دو نفر داشتن، نخواهم که من را از پشت بغل کند. انگار سیستم بدنم ناخودآگاه از شرایط توقع داشته باشد از پشت در آغوش کشیده شود. و هوشیاری پایین به دلیل حضور الکل در خون نگذارد تحلیل کنم که صدای نفس های دوست تغییر کرده است.
و اینجوری می شود که داستان به گه کشیده می شود و هیچ چیز معصومانه نیست و خاک بر سر رفاقت می شود و اینها که می نویسم سخت می لرزم چون با یک پر لباس در خانه ی سردم نشسته ام و نباید رادیاتور را روشن کنم و همسایه ی کناری در حال عربده کشی است و ساعت سه ی بامداد است و من حق دارم زنگ بزنم پلیس. شاید این کسی فریاد می زند بیمار اوتیسمی است.
خانه ی سرد و فریاد همسایه مجازاتی است که باید تحمل کنم. دوست هندی ام نوشت که من یک ربع دیگر میایم پیشت در را می توانی باز نکنی ولی بهتر است باز کنی که با هم حرف بزنیم و حالت بهتر شود. گفت برای انقدر نزدیک شدن به آدم ها یا باید مطمئن باشی طرف مقابل گی است یا دختر. خودش گی است و این بهترین اتفاق دنیا است برای من. دوست دیگرم گی که نبود هیچ خاک هم شد بر سر رفاقتمان و وقتی همان پیام دوست هندی ام را عصری زد جواب دادم که نیا بهانه تراشیدم که سرم درد می کند و می خواهم بخوابم و فردا می بینمت ولی مطمئنم که نمی بینمش. حالا من نشسته ام بر خاکستر عذاب وجدان بی حسابی که دارم.