Thursday, January 31, 2013

when nightmares come true. When you're nothing, but a memory.


دراز کشیدم روی پل، خیره به ستاره های بالاسرم که اولین بار بود میدیدم در شهر جدید، صدای آبی که از زیر کمرم رد میشد. چشمهایم آرام بسته شد. صدای پایش را شنیدم که برگشت، خمارتر از آن حرفها بودم که چشمهایم را باز کنم. آب و ستاره ها داشتند میبردنم در عمق ناشناخته. میدانستم تماشایم میکند در سکوت. میدانم امروز موقع دویدن هم تماشایم میکرد. میدانم که خودم را به نادانی میزنم. دستم را گرفتم به میله ی تردمیل، چشمهایم را بستم. تاریکی داشت میبردم به اعماق ناشناخته. ترس و لذت توامان. سرعت یازده بود، ساعت 8 شب. من مست و خراب دویدن اینبار.
میخواستم برایش بنویسم فلانی، من از اعماق ناشناخته ی تاریکی میترسم. من از تاریکی میترسم که مثل مار زنگی چنبره زده گوشه ی اتاق پانزده متریم. فلانی، دستم را بگیر. من از غرق شدن میترسم.
انگار تمام این کره ی خاکی خاک باشد و خاکستر. من تنها اندازه ی یک مور خسته و ترسیده از تنهایی، تاریکی.
انگار گم شده ام، انگار گمم کرده باشند. مثل دویدن از خیابانی به خیابان دیگر، به امید دیدن صورت آشنا. آدم ها همه بی صورتند

No comments:

Post a Comment