Sunday, August 18, 2013

یکی از آرزوهای من این بود که یک درخت و پنجره داشته باشم از آن خودم. آپارتمان تاشکند من را به این آرزو رساند. یک خانه‌ی شیک نوسازی شده واقع در یک سگ‌دانی. سگ‌دانی از بقایای روس‌هاست و دوره‌ی کمونیستی. درهای بدریخت آهنی خانه‌های دیگر به شدت با درب چوبی خانه‌ی ما در تضاد است. یک جور شوخی به نظر می‌آید حتی. دری که سه تا قفل اساسی و شکوهمند دارد برای ورود و خروج. دری که مراسم صبحگاهی و عصرگاهی ماست. حضور درب سه قفله یک چیز را برای هر چهار نفرمان روشن کرد: این محله ناامن است. همین شد که ورود و خروجمان هم رمز عبور دارد. کیستی؟ خورشید خانوم!
کارلا هم‌خانه‌ای ایتالیایی-فرانسوی که در دنیای بی نقص و گیاهی خودش سیر می‌کند. شک ندارم خیلی صبح‌ها که من را در آشپزخانه در حال نون و پنیر و گردو لقمه گرفتن دیده از خودش پرسیده این کیه؟ مثل روزی که بعد از سی روز هم‌خانگی با تانیا از من پرسید تانیا کیه؟ و من مبهوت این ذوق و هنر انسانی مانده بودم بگویم کارلا٬ تاتیانا ماریا٬ ملقب به تانیا٬ داز ایت رنگ انی بل؟ اما به جای‌ش با لب‌خندی مؤدبانه گفتم اون. و به دختر مو بلوند در دور دست اشاره کردم.
دلفین٬ دخترک بلژیکی دچار به آتیزم خفیف- مثل نود درصد بلژیکی‌ها-  که همه چیز را می‌خواهد در استراکچر و و اسکجؤال بگذارد و دستان‌ش در هوا تکان می‌خورد موقع برنامه‌ریزی٬ آدم نازنینی است. یعنی مطمئنم اگر نبود من تا الان دوام نمی‌آوردم٬ چون دوام نمی‌آوردم.
و دوست ایرانی‌ام که رسالت‌ش تبلیغ بی‌نظیر بودن همه چیز در ایران است و وقت‌هایی که من از وضع سیاسی و قانونی و اجتماعی ایران حرف می‌زنم و ابرهای خیال بالای سر دوستان خارجی را بر هم٬ گوشه‌ی چشم نازک می‌کند. بعضی وقت ها هم هدفون‌اش را فرو میکند در گوش‌اش تا من و کارلا با خیالی آسوده پشت برلوسکونی و ج.ا حرف بزنیم. و اگر او نبود هیچ کداممان دوام نمی‌آوردیم. نگ نقش «از من بپرس» را دارد و زندگی را برای همه راحت کرده. به خصوص از وقتی منتقل شدیم به آپارتمان جدید در تاشکند و خودمان مسئول همه چیز شدیم. امروز صبح سر میز صبحانه که اول  دلفین و بعد کارلا پیوست مجموعاْ ده جمله رد و بدل شد و با ورود نگ صدای آدمیزاد در خانه به جریان افتاد. هر خانه‌ای باید یک آدم مثل نگ داشته باشد که هر ساعتی از روز روی مود حرف زدن باشد و بداند چطور با ماشین لباس‌شویی به زبان روسی می‌شود کار کرد. سر همان میز صبحانه کائنات را شکر گفتم که او هست و نیازی نیست انرژی صرف کنم برای وصل کردن آدم‌ها.
به حق همان گردو و پنیر یاد بگیرم اصلن نیازی نیست من تلاشی کنم برای وصل کردن و آدم‌ها باید خودشان وصل شوند. به حق همان همه بدانند من چقدر تنبلم در حرف زدن خیلی وقت‌ها.

خلاصه در محل اقامت جدید یک پنجره دارم در طبقه‌ی پنجم که رو به درختی باز می‌شود میا‌ن‌سال و متشخص. روزی چند مرتبه رو به هم می‌ایستیم و سکوت می‌کنیم. ما هر دو از این تعاون خرسندیم. اما من هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم در شهری به نام تاشکند به این آرزوی‌ام برسم. هیچ کار دنیا را نباید دست کم بگیرم. هیچ کارش را. 

No comments:

Post a Comment