Saturday, March 2, 2013

I charge you, O ye daughters of Jerusalem,

by the roes, and by the hinds of the field, 
that ye stir not up, nor awake my love, 
till he please. 


من به زندگی معجزه ای اعتقادی ندارم. اگر داشتم مانده بودم در رابطه ام با الف. داستان اولین باری که او من را از پشت با کاپشن قرمزم در تاکسی دید و بعد با همان کاپشن با گروه دوستانمان رفتیم تئاتر و او مرا شناخت و من دلداده ی نمی دانم موهای بلند تاب دارش شدم، یا صدای خوب اش. صدای خوب اش آن قدر که برایش بخوانم و کاش میخواندم که صدای تو هوش رباست. و روی تو هوش رباست. حالا که دور شده ایم و دلم روزی صدبار زار می زند و هر شب با گریه به خواب می روم و بین برگشتن و با چانه ی زیر به جلو رفتن دست و پا می زنم این ها بیشتر دلم را چنگ می زند.
خلاصه، این داستان را می شود با یک قلم خوب و خط خوش-که او داشت هردویش را-نوشت و حتی چاپ کرد. یادم رفت به قصه علی مد که نوشته بود. که داستان دیگری است. قصه ی مترو و قایق های کاغذی که برایم ساخت را هم می شد نوشت. حالا که فکر می کنم گنجایش یک کتاب صد صفحه ای را داشت اگر بلد بودی با کلمات بازی کنی و بازی کنی. اما ندارم. به معجزه اعتقاد ندارم. به موشک کاغذی دیزنی اعتقادی ندارم. یعنی خسته شده ام گمانم. این بی اعتقادی را هم مدیون خود دیزنی هستم. آدم مگر چقدر می تواند معتقد بماند؟ آدم لابد می تواند. من مگر چقدر می توانم منتظر و معتقد بمانم؟ یک جایی از صف منتظران مهدی خارج می شوی می روی گوش ات را پیرس می کنی یک جای بدن ات خال می کوبی و تن ات را می دهی به شیطان. یک جایی عطای ایمان را به لقایش می بخشی.

No comments:

Post a Comment