هی فلانی، نبات زعفرانیتم.
ساعت 5.46 دقیقه صبح است دو ساعت دیگر باید صبحانه بخورم و بروم سراغ زندگی. از خواب پریدم با یک قلب گرم از یک حس دوست داشتن ناب. بگذارید عشق صدایش نکنم، چون دیگر نمیدانم اصلا آن چیست و این چیست. بگذارید کلمه ها را بیندازیم توی کاسه و فلاش را بزنیم. صدایش کنیم قلب بی قرار. یا قلب قلمبه. یا نبات زعفرانی. یا هر چه که در لحظه بود. اگر اصول دنیا درست بود الان باید به جای نوشتن اینها پامیشدم برایش که پشت میز زیر نور دو چراغ مطالعه ش نشسته پای پوستی قهوه میساختم، پشت گردنش را میبوسیدم، یک کمی به بازوهایش خیره میشدم و برمیگشتم زیر پتویم. اما اصول کار دنیا اینجور است که من در این شهر کوچک بارانی و او در آن شهر بزرگ آفتابی. من بی قرار و او گرفتار.
No comments:
Post a Comment