Monday, October 14, 2013

Dare I hope to hope? 
What difference does it make? 
Fate will be fate in the end, 
It will either 'make or break.'

صدای ضربه به در که آمد تازه فهمیدم: سوخت. تمام انرژی‌ام را از صبح جمع کرده بودم از زیر پتو خودم را بکشم بیرون و عدسی بار بگذارم. آسان‌ترین غذایی که برای مریض خوب است. بعد دوباره خزیده بودم زیر پتو به لرزیدن. از سرما و سرما خوردگی خسته‌ام و دلم می‌خواهد فردا که چشم باز می‌کنم مامانم د‌ست‌ش روی پیشانی‌ام باشد و دمای تنم را چک کند. پارسال نسبت به سرما مقاوم‌تر بودم. حالا یا من کم جان شده‌ام یا این اواخر کم جانم کرده.
دلفین می‌گفت لذتی که در فین کردن هست در خوردن سیب‌زمینی سرخ‌کرده هم نیست. فین کن. گفتم نمی‌کنم. سرم درد می‌گیرد. بعد رفتم دستشویی برای اولین بار هر چه می‌خواست دل تنگش بگوید گذاشتم بگوید. احساس می‌کردم به هر ضربه نیم کیلو وزنم کم می‌شود. حالا از آن وقت به گمانم نصف شده‌ام بر اثر استمراری که نشان داده‌ام.
خواب‌هایم افتاده‌اند به شخم زدن خاطرات. جلوی ماگ بودیم و داشتم با دوربین آنالوگ‌ام که تازه از دایی کش رفته بودم از ماشین‌های سر خیابان عکس می‌گرفتم. موقع حرف زدن به مامان بغض می‌کنم. فکر کنم همین روزها بلیط خانه بخرم. یک قانونی باید وضع کنند که هیچ جمله خبری و سؤالی منفی را به آدمی که سرما خورده و تنهاست نگویید. بگذارید وقتی سالم شد بمباران خبرش کنید.
حواسم هم هست که تنها جایی که غر می‌زنم همینجاست. بقیه جاها٫ خوبم٬ همه چیز ردیف است. ای بابا٬ اصلاْ مگر می‌شود با این شرایط ایده‌آلی خودساخته و خودناساخته بد بود؟ مزاح می‌فرمایید.

اصلا آمده بودم بنویسم دلم می‌خواهد وسط مرداد باشد و هوا از گرما آدم را به له له بیاندازد و با دوربین آنالوگ نیم کیلویی‌ام در کوچه‌های هفت‌تیر گم و گور کنم خودم را.

No comments:

Post a Comment