در تجربه
ی قبلی ام یک پروسه را طی کردم با اتفاقات بارز تا حال ام خوب شد. یک بخشی اش این
بود که "او چه جاهایی کم گذاشت." و توی ذهنم دعوا و مرافعه می کردم با
شخص دوم که چرا. حالا امشب دارم فرق بین "مجاز" و "استعاره" و
"کنایه" و "ارسال المثل" را می خوانم و یک جایی کنارهای مغزم
باهاش دعوا می کنم که چرا هیچی از آن همه ادبیاتی که بلد بودی بهم یاد ندادی.
یکبار مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل رو بهم یاد داد. تتق تق تق تتق تق تق تتق تق. دلم
فشرده می شود که کاش بود این بغل ازش می پرسیدم. مثل وقتهایی که سر کلاس استاد
مواد و مصالح ترکیبات عجیب شیمیایی اسم می بُرد و درجا در وایبر ازش می پرسیدم
فلان چیز چیست و خیالم راحت بود امتحان آخر سال را به خوبی برگزار می کنم چون هست
و گاهی غصه ام می شد کاش همیشه بود عصرها می رفتم خانه باهاش درس می خواندم از
نفهمی مفرط نجاتم می داد مثل آن وقتی که برای کنکور می خواندم و آن بخش نظریه ی
دریدا را نمی فهمیدم و برایم توضیح داد و ربطش را گفت و فردا احساس می کردم با یک چراغ روشن روی کله
ام دارم درس می خوانم از فرط فهمیدگی.
یکبار
برای آوا تخم مرغ شانسی گرفته بودم، آوا از او می ترسید. یا شاید بازی بچه
گانه اش بود. نشسته بود آن ور هال قورباغه - یا اردک یادم نیست- را کوک می کرد و برای آوای آن سوی هال نشسته
حرکت جلورونده و کناربرنده را توضیح می داد که عموجان این دلیلش این است فنرش را
فلان جور گذاشته اند و چه و چه. بعد سین و ب و عین رفتند بالای سر عروسک که ببینند
حرف کی درست تر است و آخر دیدند او درست می گوید. از این صحنه ی عجیب
ایستادن چهارتا مرد سی ساله دور کانتر و تحلیل رفتار عروسک کوکی که بگذریم، توی دل
من قند آب می شد و دلم می خواست بغلش کنم و به خاطر حضور عین و تذکری که راجع به
جمع و جور کردن خودم قبل از آمدن سارا و عین از نازلی شنیده بودم، تقیه کردم. امشب دوست دارم جمله
هایم طولانی و سخت باشد اصلن. چون امشب ددلاین دارم. این هم عجیب است که من به او
به خاطر تحلیل درست رفتار عروسک کوکی افتخار می کردم، دلیل احمقانه ش شیفتگی ام به
آدم های باهوش و پرمغز است. حالا نمی دانم آن امتحان لعنتی را چطور قرار است پاس
کنم.
انقدر
که اینجا از او می نویسم انگار می خواهم مغزم را از خاطرات خالی کنم. بعد هم بزنم
اینجا را پاک کنم خیالم راحت شود.
No comments:
Post a Comment