اصولا هیچوقت این نقطه از کتابخانه نمینشینم اما امروز
دیرتر رسیدم. همه جاهای آشنا پر بود. قبلش رفتم با همکلاسیهای جدیدم کافه به حل
تمرین و رفع اشکال. یک رج از دیواری که دورم ساختهام ورداشتهام. کلی
سوال داشتند. با خنده و شوخی جواب دادم. اما هنوز یکهو ساکت میشوم و چراغهای
رابطهام خاموش میشوند. باز همین که از زیر این علامت سوال گنده در آمدهام خوب است.
حالا ساعتهاست در کتابخانه منتظرم به جای جدید عادت کنم.
آقای خوشتیپ آلمانی امروز هیچ حواسش نبود. زود جمع کرد و رفت. لابد من هم اگر آلمانی بودم
زود جمع میکردم و میرفتم. اما یک حال سرسختانهای دارم به حال امروزم. در
مفیدترین حالام صد کلمه نوشتم و بعد دیدم یک کتاب راجع به ایدههایام چاپ شده.
همین پارسال. یک کتاب چند کلمه دارد؟ صد هزار تا؟ من قدر سیصد کلمه هنوز نتوانستهام
ایدهام را بپرورانم و با دیدن کتاب دیگر انگیزهای هم ندارم. حالا انگار باید چرخ
را از اول اختراع کنم. ندا آمد: بخواب.
دلم میخواهد بیاید شانههایم را تکان بدهد که شوخی کردم.
مثل همیشه که شوخی و جدیاش را نمیتوانم بفهمم و بازی میخورم. دلم میخواهد بازی
خورده باشم.
به دوست ایمیل زدم که گوش کن. این حرفهای بیرحمانهای که
ته جانم را مثل خوره میخورد باید به یکی بزنم. چاهام باش. یک وقتهایی میدانی
چه قرار است بشنوی٬ اما باز امید داری. الکی. امیدهای الکی.
No comments:
Post a Comment