Monday, April 8, 2013


گفت مطمئنی اینکار رو میخوای بکنی؟ بهتم زد. چرا این موقع؟ چرا الان؟ گفتم من تو لحظه فکر نمیکنم. بعدن فکرش رو میکنم. دستم رو گرفت که نه، این دفعه باید الان فکرش رو بکنی. رفتم تو بالکن. قلبم درد گرفته بود. قلبم این چند وقته همه ش درد میگیره. فکر کنم عادت کنه کم کم به شرایط. به آدمی که هستم. غاری که ساختم. با دست و بی دست خودم. رفتم تو بالکن. همه ی شهر زیر پام بود. پک اول و دوم رو زده و نزده از پشت بغلم کرد. مسخره کردم که این نگاه معصومانه ات الان یعنی چی؟ گفت تو با این نگاه حق نداری بگی نگاه من معصوم ه. پک چهارم و پنجم رو زده و نزده سیگار رو از طبقه 11 ام پرت کردم تو پیاده رو. آخرین بار به ژوپیتر که قبلش از تو خیابون نشونم داده بود نگاه کردم، کتم رو پوشیدم، گونه اش رو بوسیدم و زدم بیرون. پسنجر تو گوشم نعره میکشید. نعره؟ اصلن از پسنجر برنمیاد نعره. همه ش صداهای آسمانیه. رفتم کافه ی محبوب. یک و نیم گذشته بود. بین غریبه ها. گفتم چرا این سوال رو پرسیدی؟ گفت تو دلت نباید بشکنه.

No comments:

Post a Comment