Sunday, October 13, 2013

شانه هایش را گرفت محکم تکان داد که چرا، چرا لعنتی. دلم برایش مچاله شد. سرش را گذاشت روی قفسه ی سینه ی مرد. زار می زد. دلم می خواست بروم جلو بیاورمش بیرون دستش را بگیرم که بیا، بیا برویم از این جهنم خود ناساخته. تو لیاقت ات بهشت است. دلم می خواست تمام تنم شنل بی پناهی هایش باشد. اما سرش را گذاشته بود روی قفسه سینه ی مرد مشت های آرام می کوبید و چرا و چرا.. اینجا هوای سرد است و بعد از دیدنش سردتر هم شده. دیگر هیچ چیز گرم ام نمی کند. نه کلاه و شالگردن پشمی ام و نه پتوی گنده ی ایکیا. تن ام انگار همگام شده باشد، معده و سرماخوردگی و سردرد مدام. بعد از دیدن و شنیدن اش فلج شده ام. دلم می خواهد بروم دستش را بگیرم ببرم به سرزمین های جنوبی جنوبی. شاید به سرزمین های شرقی. به خانه مان. به اتاق خواب نارنجی ام. به آغوش مادرم.

+

No comments:

Post a Comment