همه چیز از آنجا شروع شد که وقتی بابا سفر بود
به تخت والدینم یا بهتر بگویم بستر پدرم مهاجرت میکردم و مامان تا وقتی خوابش ببرد
از پشت بغلم می کرد و پاهای همیشه سردم را میان پاهایش جا می داد که گرم بشوم.
بعدتر این وظیفه ی دوست پسرهایم بود. لذتی که از پشت توی بغل شدن هست را در هیچ
چیز دیگری مطلقن تجربه نکرده ام.
با این موضوع آنقدر معصومانه برخورد کرده ام
که یادم رفته بود زنم و بهتر است از دوستی که هم جنس من نیست و به جبر یک جای خواب
برای دو نفر داشتن، نخواهم که من را از پشت بغل کند. انگار سیستم بدنم ناخودآگاه
از شرایط توقع داشته باشد از پشت در آغوش کشیده شود. و هوشیاری پایین به دلیل حضور
الکل در خون نگذارد تحلیل کنم که صدای نفس های دوست تغییر کرده است.
و اینجوری می شود که داستان به گه کشیده می
شود و هیچ چیز معصومانه نیست و خاک بر سر رفاقت می شود و اینها که می نویسم سخت می
لرزم چون با یک پر لباس در خانه ی سردم نشسته ام و نباید رادیاتور را روشن کنم و
همسایه ی کناری در حال عربده کشی است و ساعت سه ی بامداد است و من حق دارم زنگ
بزنم پلیس. شاید این کسی فریاد می زند بیمار اوتیسمی است.
خانه ی سرد و فریاد همسایه مجازاتی است که
باید تحمل کنم. دوست هندی ام نوشت که من یک ربع دیگر میایم پیشت در را می توانی
باز نکنی ولی بهتر است باز کنی که با هم حرف بزنیم و حالت بهتر شود. گفت برای
انقدر نزدیک شدن به آدم ها یا باید مطمئن باشی طرف مقابل گی است یا دختر. خودش گی
است و این بهترین اتفاق دنیا است برای من. دوست دیگرم گی که نبود هیچ خاک هم شد بر
سر رفاقتمان و وقتی همان پیام دوست هندی ام را عصری زد جواب دادم که نیا بهانه
تراشیدم که سرم درد می کند و می خواهم بخوابم و فردا می بینمت ولی مطمئنم که نمی
بینمش. حالا من نشسته ام بر خاکستر عذاب وجدان بی حسابی که دارم.
No comments:
Post a Comment