Sunday, August 18, 2013

کاپیتان، برای حماقت بشری پایانی هست؟
خیر جانم. خیر.


مثلا آدم یک جاهایی کم می‌آورد. کجا؟ اینکه می‌بینی هم‌کار و هم‌کلاسی‌ات با تو پله‌های آرزو را بالا می‌آید و می‌شمارد ولی برعکس تو که چیزی به درخت نمی‌بندی و فقط دور و بر را نظاره می‌کنی٬ دل داده به کار و دارد یک چیزی می‌بندد به درختی که پر است از تکه‌های پلاستیکی و روبان‌های چیتان و بندهای رنگ رنگ٬ همه حاملان آرزو. دقتم رفت به پیدا کردن کاندومی که بسته‌ی باز شده‌اش زیر درخت بود. حتماْ خیلی آرزوی بچه داشته‌اند. یا همان جا کاری ترتیب اثر داده‌اند. هم‌اغوشی سه‌گانه با درخت آرزو. حالا این که ببینی دوستان‌ات دل داده به بستن نخ‌ها حسی را درت برنمی‌انگیزد٬ آن‌جای کار سخت می‌شود که چند روز بعد عکسی را نشان‌ات دهند که این نخی بود که من بستم. خنده کنی که نخ دندون بستی؟ بشنوی که خیر٬ نخ تسبیح‌ام بود. خیلی چیز ارزشمندی. و لب‌خند روی لب‌ات خشک می‌شود. بلد نمي‌توانی بگویی ولی توی دل‌ات جمله‌ی طلایی  WHAT THE FUCK به احتزار در میاید. تصویر درخت بی‌ریخت آرزو و نخ‌های چلاسیده میاید پشت چشمت و صدایی آسمانی که دخترم٬ هیچ وقت بشر را دست‌کم نگیر. ترسم از این است روزی برسد خودم هم بعد از فتح ‍پیروزمندانه‌ی ۶۴ پله شروع کنم نخ ناف جگر گوشه‌ام را ببندم به درخت.

No comments:

Post a Comment