Please call me by my true names
یک
لحظه هایی هست در رابطه که لذت تمام سلول هایت رو پر می کند از حس انسانی که می
بینی از طرف مقابل ات. یا من وقتی دل داده اش شدم که دیدم چقدر به آدم ها خوب محبت
می کند. چقدر آدم ها براش محترم اند. چقدر هر نظری جایگاه خودش رو دارد و درست.
حتی اگر باهاش موافق نباشد. قضاوتی نیست. قصاوتی نیست.
حس ام
به هالووین همان حسی است که باید، شوم. دخترک که رفت از در بیرون می دانستم امشب
افقی برمیگرده. افقی برگشت. به ب می گفتم نمی دانم پیر شده ام یا چه. ولی امشب فقط
رفتم در مهمانی سلام کردم و یک دور معاشرت سرسری و بعد خداحافظ. نه نوشیدم و نه
خوردم. از درد و تهوع به خودش تاب می خورد و من ته دلم سوراخ شده بود برایش. سر
خیس لای حوله پیچیده اش را که گذاشتم روی بالش مثل گربه خوابید. ب بغلم کرد که
مرسی که آمدی. نمیامدم؟
دو
نفر من چموش را با محبت رام کردند: پرنیان و یگانه. هنوز دارم محبت کردن را یاد
میگیرم. مادرم، زن قوی و مستقل است. هنری که دارد صدتا هنری که دارد نیست، هنرش
بخشش است و مهرورزیدن.
گفت
نسیم، محبت برنده ترین سلاحی ه که آدم ها دارند. نشست ته جانم حرفش.
جایی خواندم که نوشته بود محبت از آگاهی مهم تر است و درک این قضیه شروع آگاهی. چند روز پیش در کتابخانه خیال می بافتم که سوار قایق دانش خواهم راند.
No comments:
Post a Comment