Monday, October 28, 2013

امروز از باد خواهش کردم بلندم کند٬ کمی جابجا کرد. سنگین شده‌ام.
هشت دقیقه‌ی دیگر ساعت دو می‌شود و من باید ساعت هفت صبح مثل هر روز صبح بیدار شوم. دوش بگیرم. موهای‌ام را خشک کنم چون اگر نکنم سرما می‌خشکاندم. امروز صبح٬ یعنی دیروز صبح ژاکلین به ماگالی گفت که چقدر خسته‌ای. من در حالی که سیب‌ام را گاز می‌زدم با دهن پر اوهوم اوهوم تایید آمیزی کردم. انگار که اگر نمی‌کردم ماگالی باورش نمی‌شد. البته خودش می‌دانست. گفت بچه‌ام- بچه‌اش اسم داشت٬ گابریل- مریض بوده از ساعت هشت پی.ام تا پنج ای.ام. قیافه‌ی درمانده‌اش در لباس شلخته‌ی مادر بچه‌ی مریض آمد تو ذهن‌ام که به ساعت دیواری اتاق خواب بچه خیره شده و ثانیه می‌شمارد. بعد گفت یک جایی رسیده بود می‌خواستم خودم را از کلافگی بزنم. چهره‌اش در ذهنم رقت‌انگیزتر شد. ژاکلین با لهجه‌ی شیرین استرالیایی بریتیش آلمانی‌اش از میلا تعریف کرد که وقتی مریض می‌شود اون هم می‌خواهد خودش را بکشد یا بچه را از پنجره بندازد توی باغچه. ژالکلین یک بچه‌ی شش ماهه هم در شکم‌ش دارد که نمی‌داند دختر است یا پسر و می‌خواهد غافل‌گیر شود. سوار دوچرخه که می‌شود یه جایی در وجودم که نمی‌دانم کجاست تکان می‌خورد. شوهرش ژاپنی است. اسم بچه را گذاشته‌اند میلا چون شوهر احمق‌تر از خودش عاشق فوتبال و میلان است. مثل اینکه اسم بچه‌ام را بگذارم پرس. یا عابد.
با همان دهان پرم٬ نمی‌دانم چرا تازگی با دهان پر حرف می‌زنم و وسط‌ش می‌فهمم. جلوی استادم یکبار وقتی یک تکه از سیب از دهانم افتاد بیرون فهمیدم. آنقدر بور شدم که می‌خواستم زمین ببلعدم. درس عبرت نشد. با همان دهان نیمه پرم گفتم خب خداروشکر بچه‌ی من حرف نمی‌زند. ژاکلین خودش را کشید جلو تا صدای‌ام را بشنود. وقتی آدم‌ها تلاش می‌کنند صدای‌ام را بشنوند خجالت می‌کشم و آرام‌تر حرف می‌زنم. کم مانده لپ‌ام هم گل بیاندازد و شروع کنم به عرق کردن و پشت سرهم «توروخدا ببخشید» گفتن.
گفتم بچه‌ی من حرف نمی‌زند. ساکت یه جا نشسته روحم را می‌خورد. واقعن دارد جانم را می‌کاهد. امروز توی کتابخانه سرم را بلند کردم آقای آلمانی را دیدم خیره شده به پاهای‌ام که بیست و شش بار در ثانیه بالا پایین می‌شود. به طور حتم نگران من نبود٬ حواس‌ش پرت می‌شد. امروز مراوده‌مان از نگاه خالی و بی‌لبخند یک گام فراتر رفت و در را اشتباهی کوبیدم توی صورت‌ش. هم او و هم من می‌دانیم این بچه دارد روح‌م را مثل خوره می‌خورد. امیدوارم فردا بتوانم به‌ش لبخند بزنم. خوبی‌اش این است عادت کرده وقتی سرش را می‌آورد بالا و می‌بیند خودکارهای رنگی‌ام را لای موهایم گیر داده‌ام عکس‌العمل خاصی نشان ندهد. روز اول خندید که نگاه یخبندانی ازم دریافت کرد. این شروع نافرجامی بود برای روابط کتابخانه‌ایمان.
آخرش گفتم نه دروغ گفتم٬ من عاشق بچه‌هام. احتمالن باز هم دروغ گفتم. چون هفته‌ی پیش ازین سر شهر به آن سر شهر دنبال قرص روز بعد بودم. می‌خندید که خب حالا یه بچه‌س دیگه. چته. نگاه یخبندانی دریافت کرد ولی خوشبختانه می‌دانست باید بغلم کند و یک تکه از راه را کولی بدهد. اگر همه‌ی راه را کولی می‌داد شاید تصمیم می‌گرفتم آن بمب هورمونی را نبلعم و سومین دیوانه را به دنیایمان اضافه کنیم.
یک موجود لعنتی شدم که چراغ‌های رابطه‌ام خاموش است. یک وقت‌هایی هوس ورور می‌کنم که دیگر حوصله ندارم برای ب و شین بگویم بس که نمی‌دانم اصلن چه می‌خواهم بگویم. حتی اسکایپ روزانه‌ام هم خوبم نمی‌کند. یعنی اصلن نمی‌توانم. حرف‌هایم با مامان حکم اردوگاه کار اجباری را برایم دارد. گزارش روزانه. خوبی؟ خوبم. چی خوری؟ فلان. فلانی گفت فلان. اع؟ خب. لعنت و فحش بیکران به فاصله و فقدان بغل.
دلم می‌خواهد بچه به حرف بیاید بگوید چه می‌خواهد دل لعنتی‌ش و چه کار کنم دستم از سرم بردارد. تازه دست روی سرم گذاشته. روی سرم سوار شده فی‌لواقع.

بیست و یک دقیقه از دو گذشت.

No comments:

Post a Comment