از آدم ها - تالین
اولین باری که قدر هم را دانستیم شبی بود که مستانه از مهمانی کلوئه برمیگشتیم.
کبوتر درونم که همیشه ی خدا خواب است غلط ترین مسیرها را انتخاب میکرد. حتی به خانه
ام هم جلد نشد هیچ وقت. با خنده گفت شانس آوردیم دوچرخه نیاوردیم. یادش انداختم به
شبهایی که مستانه تر از این دوچرخه سواری کرده ایم. البته هیچ وقت نباید لذت تلو
تلو خوردن روی دو پا را دست کم گرفت.
پایین پله ها که رسیدیم میدانستیم وقت بغل کردن است. گفتم میدانی چقدر خوشحالم
هستی؟ گفت میدانی چقدر خوشحالم هستی؟ این ها را نگفتیم ولی با دو چشم اشک بار که
خبر از سر درون میداد رفتیم توی اتاق هایمان. اگر در فرهنگم بود همان موقع باید
زانو میزدم لب تختم از حضورش تشکر میکردم اما لباس نکنده رفتم زیر پتوی درجه پنج
مهربانم.
آخرین شب قبل آمدنم به بخارا را رفتم خانه اش. یعنی مجبور بودم ولی هردویمان
از پسری که خانه ام را اجاره کرده بود و من را بی خانه، ته دلمان متشکر بودیم. گفت
آه بیا لاک بزنیم. برایش لاک قرمز زدم. انگشتهایش را ناز میکردم با قلم مو. میدانستم
دیگر هیچ وقت اینجور به هم نزدیک نخواهیم بود و هیچ وقت آن یکسال تکرار نمی شود.
همین الان که می نویسم اشکم گوشه ی چشمم جمع شده. تنها آدمی بود که هیچ وقت ته دلم
ازش چرکین نشد. آنقدر بلد بود همه چیز را. یک امید ضعیفی دارم ازش یاد گرفته باشم
چهار تا چیز انسانی.
گفت حالا مای ترن. گفتم نمی خواهم. چای بده. گفت چه طمعی دوست داری؟ گفتم
خوشمزه ترین چایی دنیا. پرید توی آشپزخانه ی کوچکش و با ماگ آلبالو نشان آمد
بیرون. چایی مزه ی علف و کوه میداد. نشست ته جانم. تمام چمدانم را دوبار ریختیم و
جمع کردیم. گردنبدی فیروزه ای که بهمن و بهار برایم خریده بودند دم رفتن گذاشتم کف
دستش. گفتم این داستانش این است. این شبیه حلقه ی نامزدی توست. شبیه توست. برایم
نگه اش دار.
آفتاب که زد آه کشیدم که تایم تو گو. خدا میداند دلم میخواست دنیا همان جا
بیاستد. چمدانم را که قدر جثه ی خودش بود دو تایی خرکش کردیم پایین. یادم افتاد شب
قبلش که از بار رفتیم اینستیتو عکاسی غیرقانونی کردیم، بعدش دویدیم سمت تاب برج
های زشتمان. دوتایی خیره شدیم به آسمان. دلم میخواست همانجا قورتش بدهم و برود جزو
آدمهای قورتی ام. گفت فلانی من قدر تک تک لحظه های این سال را میدانم و خوشحالم تو
را پیدا کردم.
توی چارچوب در قطار که ایستاده بهش نگاه میکردم. قبلش توی بغلم بهش گفتم یادت
باشد میایم به باغچه ی سبزیجاتت سر میزنم. بعد توی قطار تا خود فرودگاه گریه کردم.
پسرها معذب بودند که این چه اش است. میخواستم آی آدم ها من اولین بار بود یک نفر
را اینقدر خواهر جسته بودم. اینقدر با هم خوشی کردیم. اینقدر اینقدر داشتیم. اما
عمرش یکسال بود و دوری شد چند قاره. چند اقیانوس.
دلم برایش زود زود تنگ میشود و عمیق.
No comments:
Post a Comment