Thursday, October 31, 2013


Please call me by my true names

یک لحظه هایی هست در رابطه که لذت تمام سلول هایت رو پر می کند از حس انسانی که می بینی از طرف مقابل ات. یا من وقتی دل داده اش شدم که دیدم چقدر به آدم ها خوب محبت می کند. چقدر آدم ها براش محترم اند. چقدر هر نظری جایگاه خودش رو دارد و درست. حتی اگر باهاش موافق نباشد. قضاوتی نیست. قصاوتی نیست.
حس ام به هالووین همان حسی است که باید، شوم. دخترک که رفت از در بیرون می دانستم امشب افقی برمیگرده. افقی برگشت. به ب می گفتم نمی دانم پیر شده ام یا چه. ولی امشب فقط رفتم در مهمانی سلام کردم و یک دور معاشرت سرسری و بعد خداحافظ. نه نوشیدم و نه خوردم. از درد و تهوع به خودش تاب می خورد و من ته دلم سوراخ شده بود برایش. سر خیس لای حوله پیچیده اش را که گذاشتم روی بالش مثل گربه خوابید. ب بغلم کرد که مرسی که آمدی. نمیامدم؟
دو نفر من چموش را با محبت رام کردند: پرنیان و یگانه. هنوز دارم محبت کردن را یاد میگیرم. مادرم، زن قوی و مستقل است. هنری که دارد صدتا هنری که دارد نیست، هنرش بخشش است و مهرورزیدن.
گفت نسیم، محبت برنده ترین سلاحی ه که آدم ها دارند. نشست ته جانم حرفش.
جایی خواندم که نوشته بود محبت از آگاهی مهم تر است و درک این قضیه شروع آگاهی. چند روز پیش در کتابخانه خیال می بافتم که سوار قایق دانش خواهم راند.

Monday, October 28, 2013

امروز از باد خواهش کردم بلندم کند٬ کمی جابجا کرد. سنگین شده‌ام.
هشت دقیقه‌ی دیگر ساعت دو می‌شود و من باید ساعت هفت صبح مثل هر روز صبح بیدار شوم. دوش بگیرم. موهای‌ام را خشک کنم چون اگر نکنم سرما می‌خشکاندم. امروز صبح٬ یعنی دیروز صبح ژاکلین به ماگالی گفت که چقدر خسته‌ای. من در حالی که سیب‌ام را گاز می‌زدم با دهن پر اوهوم اوهوم تایید آمیزی کردم. انگار که اگر نمی‌کردم ماگالی باورش نمی‌شد. البته خودش می‌دانست. گفت بچه‌ام- بچه‌اش اسم داشت٬ گابریل- مریض بوده از ساعت هشت پی.ام تا پنج ای.ام. قیافه‌ی درمانده‌اش در لباس شلخته‌ی مادر بچه‌ی مریض آمد تو ذهن‌ام که به ساعت دیواری اتاق خواب بچه خیره شده و ثانیه می‌شمارد. بعد گفت یک جایی رسیده بود می‌خواستم خودم را از کلافگی بزنم. چهره‌اش در ذهنم رقت‌انگیزتر شد. ژاکلین با لهجه‌ی شیرین استرالیایی بریتیش آلمانی‌اش از میلا تعریف کرد که وقتی مریض می‌شود اون هم می‌خواهد خودش را بکشد یا بچه را از پنجره بندازد توی باغچه. ژالکلین یک بچه‌ی شش ماهه هم در شکم‌ش دارد که نمی‌داند دختر است یا پسر و می‌خواهد غافل‌گیر شود. سوار دوچرخه که می‌شود یه جایی در وجودم که نمی‌دانم کجاست تکان می‌خورد. شوهرش ژاپنی است. اسم بچه را گذاشته‌اند میلا چون شوهر احمق‌تر از خودش عاشق فوتبال و میلان است. مثل اینکه اسم بچه‌ام را بگذارم پرس. یا عابد.
با همان دهان پرم٬ نمی‌دانم چرا تازگی با دهان پر حرف می‌زنم و وسط‌ش می‌فهمم. جلوی استادم یکبار وقتی یک تکه از سیب از دهانم افتاد بیرون فهمیدم. آنقدر بور شدم که می‌خواستم زمین ببلعدم. درس عبرت نشد. با همان دهان نیمه پرم گفتم خب خداروشکر بچه‌ی من حرف نمی‌زند. ژاکلین خودش را کشید جلو تا صدای‌ام را بشنود. وقتی آدم‌ها تلاش می‌کنند صدای‌ام را بشنوند خجالت می‌کشم و آرام‌تر حرف می‌زنم. کم مانده لپ‌ام هم گل بیاندازد و شروع کنم به عرق کردن و پشت سرهم «توروخدا ببخشید» گفتن.
گفتم بچه‌ی من حرف نمی‌زند. ساکت یه جا نشسته روحم را می‌خورد. واقعن دارد جانم را می‌کاهد. امروز توی کتابخانه سرم را بلند کردم آقای آلمانی را دیدم خیره شده به پاهای‌ام که بیست و شش بار در ثانیه بالا پایین می‌شود. به طور حتم نگران من نبود٬ حواس‌ش پرت می‌شد. امروز مراوده‌مان از نگاه خالی و بی‌لبخند یک گام فراتر رفت و در را اشتباهی کوبیدم توی صورت‌ش. هم او و هم من می‌دانیم این بچه دارد روح‌م را مثل خوره می‌خورد. امیدوارم فردا بتوانم به‌ش لبخند بزنم. خوبی‌اش این است عادت کرده وقتی سرش را می‌آورد بالا و می‌بیند خودکارهای رنگی‌ام را لای موهایم گیر داده‌ام عکس‌العمل خاصی نشان ندهد. روز اول خندید که نگاه یخبندانی ازم دریافت کرد. این شروع نافرجامی بود برای روابط کتابخانه‌ایمان.
آخرش گفتم نه دروغ گفتم٬ من عاشق بچه‌هام. احتمالن باز هم دروغ گفتم. چون هفته‌ی پیش ازین سر شهر به آن سر شهر دنبال قرص روز بعد بودم. می‌خندید که خب حالا یه بچه‌س دیگه. چته. نگاه یخبندانی دریافت کرد ولی خوشبختانه می‌دانست باید بغلم کند و یک تکه از راه را کولی بدهد. اگر همه‌ی راه را کولی می‌داد شاید تصمیم می‌گرفتم آن بمب هورمونی را نبلعم و سومین دیوانه را به دنیایمان اضافه کنیم.
یک موجود لعنتی شدم که چراغ‌های رابطه‌ام خاموش است. یک وقت‌هایی هوس ورور می‌کنم که دیگر حوصله ندارم برای ب و شین بگویم بس که نمی‌دانم اصلن چه می‌خواهم بگویم. حتی اسکایپ روزانه‌ام هم خوبم نمی‌کند. یعنی اصلن نمی‌توانم. حرف‌هایم با مامان حکم اردوگاه کار اجباری را برایم دارد. گزارش روزانه. خوبی؟ خوبم. چی خوری؟ فلان. فلانی گفت فلان. اع؟ خب. لعنت و فحش بیکران به فاصله و فقدان بغل.
دلم می‌خواهد بچه به حرف بیاید بگوید چه می‌خواهد دل لعنتی‌ش و چه کار کنم دستم از سرم بردارد. تازه دست روی سرم گذاشته. روی سرم سوار شده فی‌لواقع.

بیست و یک دقیقه از دو گذشت.

Wednesday, October 23, 2013

هزار چلچله ی خاموش دارم توی گلوم که دلم می خواد تو گوشش بخونم و نیست. هزار هزار چلچله ی خاموش. دلم می خواد فردا صبح که قفل چرخم رو باز می کنه بزنه روی شونه ام و تو آغوشش گم شم.
از من مست بپرسی چی کم شه از دنیا، می گم فاصله ها. فاصله ها.

Thursday, October 17, 2013

بطری های نیم لیتری شراب را برای آدم هایی ساخته اند که تنها زندگی میکنند. قفسه بطری های نیم لیتری غم مخفی دارد که فقط آدم هایی که تنها زندگی میکنند میفهمندش. بقیه آدم ها، عبور میکنند و دستی بر سر و گوش بطری ها میکشند که ای چه گوگولی مگولی تو. بطری های تک نفره از آدم های گذری متنفرند.
روزهایی که میدانم نیازی به نیم لیتری ندارم طرف قفسه شان نمیروم. میدانم هم دل آنها می‌شکند، هم عیش من نقص.
بطری های تک نفره یاور همیشه مومن اند. میتوانند کنار غذای تک نفره ات بنشینند و صحنه را رقت انگیزتر و دلپذیرتر کنند. میتوانند پابه پایت فیلم نیمه شب را تماشا کنند و سرت را گرم. وظیفه شان خیلی دقیق و همگام تعریف شده.
حالا من، مست بطری تک نفره امشب، بی اعتنا به فیلم نیمه کاره، از هیجان فردای دوتایی، هرچند با نشیب و فراز، خوابم نمیبرد. این اتفاق رویایی ترین بخش زندگی بطری شراب تک نفره است.

هیجده اکتبر دو هزار و سیزده

Tuesday, October 15, 2013

اصولا هیچ‌وقت این نقطه از کتابخانه نمی‌نشینم اما امروز دیرتر رسیدم. همه جاهای آشنا پر بود. قبل‌ش رفتم با هم‌کلاسی‌های جدیدم کافه به حل تمرین و رفع اشکال. یک رج از دیواری که دورم ساخته‌ام ورداشته‌ام. کلی سوال داشتند. با خنده و شوخی جواب دادم. اما هنوز یک‌هو ساکت می‌شوم و چراغ‌های رابطه‌ام خاموش می‌شوند. باز همین که از زیر این علامت سوال گنده در آمده‌ام خوب است.
حالا ساعت‌هاست در کتابخانه منتظرم به جای جدید عادت کنم. آقای خوش‌تیپ آلمانی امروز هیچ حواسش نبود. زود جمع کرد و رفت. لابد من هم اگر آلمانی بودم زود جمع می‌کردم و می‌رفتم. اما یک حال سرسختانه‌ای دارم به حال امروزم. در مفیدترین حال‌ام صد کلمه نوشتم و بعد دیدم یک کتاب راجع به ایده‌های‌ام چاپ شده. همین پارسال. یک کتاب چند کلمه دارد؟ صد هزار تا؟ من قدر سیصد کلمه هنوز نتوانسته‌ام ایده‌ام را بپرورانم و با دیدن کتاب دیگر انگیزه‌ای هم ندارم. حالا انگار باید چرخ را از اول اختراع کنم. ندا آمد: بخواب.
دلم می‌خواهد بیاید شانه‌هایم را تکان بدهد که شوخی کردم. مثل همیشه که شوخی و جدی‌اش را نمی‌توانم بفهمم و بازی می‌خورم. دلم می‌خواهد بازی خورده باشم.

به دوست ایمیل زدم که گوش کن. این حرف‌های بی‌رحمانه‌ای که ته جانم را مثل خوره می‌خورد باید به یکی بزنم. چاه‌ام باش. یک وقت‌هایی می‌دانی چه قرار است بشنوی٬ اما باز امید داری. الکی. امیدهای الکی.
It makes me sad.

Monday, October 14, 2013

بیخوابی، ارشیوخوانی می آورد.
نامه های بی جواب، نامه های عاشقانه، دل گرفته.
این پازل رو دوست ندارم. نقطه.
Dare I hope to hope? 
What difference does it make? 
Fate will be fate in the end, 
It will either 'make or break.'

صدای ضربه به در که آمد تازه فهمیدم: سوخت. تمام انرژی‌ام را از صبح جمع کرده بودم از زیر پتو خودم را بکشم بیرون و عدسی بار بگذارم. آسان‌ترین غذایی که برای مریض خوب است. بعد دوباره خزیده بودم زیر پتو به لرزیدن. از سرما و سرما خوردگی خسته‌ام و دلم می‌خواهد فردا که چشم باز می‌کنم مامانم د‌ست‌ش روی پیشانی‌ام باشد و دمای تنم را چک کند. پارسال نسبت به سرما مقاوم‌تر بودم. حالا یا من کم جان شده‌ام یا این اواخر کم جانم کرده.
دلفین می‌گفت لذتی که در فین کردن هست در خوردن سیب‌زمینی سرخ‌کرده هم نیست. فین کن. گفتم نمی‌کنم. سرم درد می‌گیرد. بعد رفتم دستشویی برای اولین بار هر چه می‌خواست دل تنگش بگوید گذاشتم بگوید. احساس می‌کردم به هر ضربه نیم کیلو وزنم کم می‌شود. حالا از آن وقت به گمانم نصف شده‌ام بر اثر استمراری که نشان داده‌ام.
خواب‌هایم افتاده‌اند به شخم زدن خاطرات. جلوی ماگ بودیم و داشتم با دوربین آنالوگ‌ام که تازه از دایی کش رفته بودم از ماشین‌های سر خیابان عکس می‌گرفتم. موقع حرف زدن به مامان بغض می‌کنم. فکر کنم همین روزها بلیط خانه بخرم. یک قانونی باید وضع کنند که هیچ جمله خبری و سؤالی منفی را به آدمی که سرما خورده و تنهاست نگویید. بگذارید وقتی سالم شد بمباران خبرش کنید.
حواسم هم هست که تنها جایی که غر می‌زنم همینجاست. بقیه جاها٫ خوبم٬ همه چیز ردیف است. ای بابا٬ اصلاْ مگر می‌شود با این شرایط ایده‌آلی خودساخته و خودناساخته بد بود؟ مزاح می‌فرمایید.

اصلا آمده بودم بنویسم دلم می‌خواهد وسط مرداد باشد و هوا از گرما آدم را به له له بیاندازد و با دوربین آنالوگ نیم کیلویی‌ام در کوچه‌های هفت‌تیر گم و گور کنم خودم را.

Sunday, October 13, 2013

سرش را گذاشت روی شانه ام. خودم را جمع کردم. موهایم بلندتر بود. گونه هایم را بوسید. خودم را جمع تر کردم. سرش را فرو کرد توی گردن ام. دلم جمع شد. می دانستم باید جمع شوم اما نمی توانستم.
سکوت.
در را باز کردم هوا مثل امروز باد بود و بوران. اشاره کردم که بیا تو. جلو راه افتادم. توی پله ها موقع بالا رفتن مچ پایم را گرفت. سکندری خوردم. ترسید. پایم را کشیدم بیرون و بالا رفتم.
سکوت.

شانه هایش را گرفت محکم تکان داد که چرا، چرا لعنتی. دلم برایش مچاله شد. سرش را گذاشت روی قفسه ی سینه ی مرد. زار می زد. دلم می خواست بروم جلو بیاورمش بیرون دستش را بگیرم که بیا، بیا برویم از این جهنم خود ناساخته. تو لیاقت ات بهشت است. دلم می خواست تمام تنم شنل بی پناهی هایش باشد. اما سرش را گذاشته بود روی قفسه سینه ی مرد مشت های آرام می کوبید و چرا و چرا.. اینجا هوای سرد است و بعد از دیدنش سردتر هم شده. دیگر هیچ چیز گرم ام نمی کند. نه کلاه و شالگردن پشمی ام و نه پتوی گنده ی ایکیا. تن ام انگار همگام شده باشد، معده و سرماخوردگی و سردرد مدام. بعد از دیدن و شنیدن اش فلج شده ام. دلم می خواهد بروم دستش را بگیرم ببرم به سرزمین های جنوبی جنوبی. شاید به سرزمین های شرقی. به خانه مان. به اتاق خواب نارنجی ام. به آغوش مادرم.

+

Friday, October 4, 2013

چیزی که از خودم فهمیده‌ام این است که من آدم دست و پا زدن نیستم. توی هیچ‌چیز. توی درس. کار. روابط انسانی. یعنی چه؟ یعنی وقتی می‌بینم از من بریده٬ می‌برم. حالا از کجا می‌فهمم؟ بالاخره آدم است٬ خر که نیست. می‌فهمد.
.
سه هفته ایران بودن‌ام چه قدر زودتر از چیزی که فکر می‌کردم گذشت. البته توی‌ش بودم هیچ چنین فکری نمی‌کردم. هر چقدر در توان جانم بود از آدم‌ها احساس دوری می‌کردم. لابد بقیه هم همین را حس می‌کردند. تنها جایی که راحت بودم خانه‌ی «ر» بود. با تنها کسی هم که راحت بودم خودش بود.
.
امسال خط پایان روابط انسانی زیاد دیدم. احساس رویین‌تنی می‌کنم به شرایط.