Monday, December 22, 2014

اگر از من بپرسند معیار سنجش ات از رفاقت چیست میگویم معیار رابطه ام با یح است. چه آن موقع که عاشقم شد و گفتم دوست پسر دارم و گفت ای بابا. چه آن موقع که کونمان را میچسباندیم به سنگ های سرد تئاتر شهر و هیزی میکردیم و من هر بار بهش میگفتم چرا کف دستت عرق میکند و معذب میشد، بسته مقوایی شامپویش را می آورد بیرون تند تند خودش را باد میزد در آن سگ سرما. چه بعدترش که رابطه مان شد سالی یک بار. تظاهراتی یک بار. دوسالی یکبار. ولی همه ی آن دیدارها و حرف ها یک خاصیت مشترک داشت؛ کیفیت بالا. دوست دارم که حرفهامان هزار تاب میخورد و هزار سوراخ را فتح میکند، خ.ز میگوییم، تاریخ مشروطه میگوییم، سیاست و دین میگوییم و فحش میدهد و بهش میگویم برود خودش را روانشناس معرفی کند و ادای محقق ها را در نیاورد وقتی این همه فیلتر دارد؛ میخندد و میگوید میدانم. آخر نه از روی خستگی که وقت تنگ از هم جدا میشویم. دوست دارم که وقتی به هم میرسیم هیچ گلایه ای نیست. هیچ کجایی بابا خبری ازت نیستی، نیست. میگوید بزنم به تخته خوب مانده ای، لبخند زورکی میزنم که ببین خط افتاده گوشه لب هایم. مامانم میگوید باید کمتر بخندم. این را دوست دارم که توقع ندارد. توقع ندارم. خداحافظی میگوییم. هر بار با آن خنده ی خرش میگوید یعنی ما ده سال یکبار هم حرف بزنیم خوش میگذره عین روز اول. از وقتی آمد نزدیک، بعضی وقت ها برایم صدای وایبری میگذارد. هزار بار گوششان میدهم. از مخ فرفری اش درمیاید. یاد اولین شب مهرماهی که دیدمشان توی باغ فردوس. او و آن کوله گنده اش. نون و ماتیک بنفشش. ز و موهای فرفری اش.
آن جمع هنوز برایم دوست های خوبی مانده اند و این را بعد از بیست و هفت سال میفهمم، که زمان محک خوبی است. زمان باشعور است.

Saturday, December 20, 2014

Sexual Harassment in like a camel which eventually sit by your door, mine has settled.


ایستاده بودیم کنار قبر نسیم شمال، حزن گرفته بودم. حزن از کنار شهدای سی تیر آمده بود چسبیده بود بیخ گلویم. دستم را گرفت برد سمت دهانش بوسید. لعنتی. لعنتی. کاش دهان باز کنی نسیم شمال بکشی ام داخل.
.
داشتم با شور توضیح میدادم که چه نوشته ام و چه ها باید بنویسم. درآمد که میل بوسیدنت را دارم. یخ زدم. خشکم زد. لعنتی تمام این وقتی که داشتم حرف میزدم به جای نقشه ها به لبهایم نگاه میکردی؟ لعنتی. لعنتی.
.
توی دفتر رییس نشسته ام. دست هایم در هوا تکان میخورد. لرزشش را مبینیم. نفس عمیق بکش دختر. مشتشان میکنم. میگوید برو راپورتش کن. نمیشود. میدانم نمیشود.
.
ایمیل زده ن عزیز. معذرت خواهی مرا بپذیر. گیرم که پذیرفتم، جای گرمای دستت روی سرشانه هایم را چه کنم. گنجشک بر خود مچاله شده ام را چه کنم. لعنتی. با احترام.
.
یک بار که این خشم و نفرت رفت؛ که فهمیدم باید چه کنم در این شرایط؛ یک چیز درست درمونی مینوستم لابد از همه ی اهانت هایی که از ابراز عشق مردان جای پدرم بهم روا داشته شده. نمیفهمم. هیچ نمی فهممشان.

Tuesday, November 25, 2014

What if...

آخرین چیزی که در دنیا برایم مهم بود بینایی اش بود. صدای مخملی و لبخند محو نشدنی اش، محبت ته جانش که از همه ی مربع های تنش بیرون میزد، آن مدلی که صدایم میکرد، چهارچوب بدنم را لرزانده بود. عدسی های بی قرارش حواسم را پرت نمیکرد، اولش گمان کردم همه اش کلک است، حواسم به ظاهرم بود. بعد دیدم نه، ماهان است و حدیث بی قراری چشم هایش. که قرار داشت، ته جان بی نورشان. نور داشت در عین بی قراری شان. گفت سه سال. قلبم گرفت. گفتم من چه شکلی ام گفت بلند. کشیده. بغلم کرد.  بغلش گم شدم. گفت چقدر کوچکی دخترک. با لبخند گفت. دست کشید روی مهره های کمرم و گفت بخور جان بگیری دختر؛ زنگ خنده اش هنوز هست. حواسم رفت که با همه ی مربع های سر انگشتش تمام جانم را میتواند لمس کند. لمس مجرد. نگاه نیست که حواس پرت کند، تماس است، بوست. صداست. گفت فکرهایت را بکن.
این فکر، آن نگاه بی قرار، آن لبخند و آن چانه ی هلالی، تا روز مردن، جانم را می سوزاند.

Friday, November 7, 2014

How distance kills, second by second.

Then she asked "Isn't it a constant heart-breaking?".
I remained silent, trying not to have the teary eyes.

Thursday, October 30, 2014

هزار چینی بندانداز هم جمع شن نمیتونن این ترک ها رو خوب کنند.

Tuesday, October 21, 2014

Unbearable uncertainty of being

سین معتقد است زندگی چند تا ستون دارد، ستون خانواده، کار، تحصیل، رابطه، دوستان. وقتی می آیی اینور همه ستون هایت را جا میگذاری و همه زندگی ات سوار ستون درس میشود. اگر هنر کنی کم کم ستون هایت را دوباره میسازی سرجایش. البته هنر نمیخواد، باید یک جایی تصمیم بگیری بایستی، کارمند شوی و زندگی سوسیالیستی رو شروع کنی. هر روز هشت صبح بیدار پشت میز بنشینی تا پنج عصر. هفت شام بخوری و بعدش با دوستانت آبجو. همه حقوقت را مالیات بخورد چون تو در قاب سوسیال در حال لبخند زدنی. شانس بیاوری بیست روز سالی تعطیلات ات را داشته باشی و همان بالا توی آسمان که هستی دو یورو بندازی تو کیسه خیریه خط هوایی برای نجات بچه های گرسنه ی آفریقا. عصرهای آخر هفته بونس های اقلام خوراکی را از توی مجله سوپرمارکت محبوب ات بچینی و ماهی یکبار از مغازه ی محصولات ارگانیک خرید کنی که احساس سلامت ات تکمیل شود.
یا نه، روح ناآرامت قاب خوش رنگ را برای آرزوهایش کم بداند. یادت برود روز اول گفته بودی میروم که بچه ام جای بهتری بزرگ شود. چون دیگر بچه دلت نمیخواهد. دلت یک جا نشینی نمیخواهد. حرف های گنده میزنی و زندگی ات را روی همین تک ستون به دوش میکشی. آخر روز هم که با چشم خشک و در حال سوزش صفحه های ورد را سیو میکن دلت جوش بخورد برای آنچه نوشتی. سرت را که بگذاری روی بالش حس ناامنی بزند زیر معده ات. وقتی از حس ناامنی گفتم چشمان سین پرید، که میفهمم لعنتی، می فهمم.

Sunday, October 5, 2014

دوباره ترمز بریده ام و میدانم. میترسم سرم بخورد به سنگ. یعنی آدمی که در آستانه ی سی سالگی سرش به سنگ بخورد ترمیم میشود؟ چاره ی دیگری دارد؟ خیر. ولی امیدوارانه تخت گاز میرویم. بی ترس. بزن بریم بهشت اصلاً.
 به بوی نان لواش فکر میکنم. راستش این است که من خیلی کم دلم غذایی را میخواهد. اگر بخواهد آنقدر لحظه ای است که می آید و میرود. نه کباب و نه قرمه سبزی و نه فسنجان و لوبیا پلو. البته یک روزهایی هم بوی آش رشته می آید و نمیرود. اما، آن ترکیب جادویی نان لواش نازک و چای شیرین و پنیر سفید چیزی است که همیشه هوسش را دارم. مثل حالا به وقت 3 بامداد. حتی وقتی تهرانم هم هوسش را دارم چون آن نان ها را فقط میشد در مهدکودک شش سالگی ام پیدا کرد. چایی در لیوان شیشه ای دسته دار. شیرینی زیاد. پنیر فراوان. بزن بریم بهشت اصلاً.

Sunday, September 28, 2014

Sentimentalism constipation



از صبح سه بار رفتم توی سایت هواپیمایی و بلیط ایران را چک کردم. تا مرحله ی چندم هم پیش رفتم. کاش شجاعت و حماقت همزمانش را داشتم دکمه ی خرید را بزنم، فردا چمدانم را جمع کنم، اجاره چند ماه را پیش پیش بدهم و بروم خانه. بروم توی بغل مامان. این را نوشتم بغض کردم. هیچ چیز به اندازه ی بغل بی حرف مامان آرامم نمی کند. بی حرف را تاکید چندباره می کنم فقط رویش. بیست و چند ساعت است از او بی خبرم. ببینم تا کجا دل گنده می شوم که ریغ ام در نرود. مامان پیام داد که پراگ چقدر قشنگه، نمیری؟ دوست داشتم جواب بدهم چرا مامان آخر هفته دارم میروم دو روزه. زهی خیال خام و جیب بی پول. بقیه روز را با قرص خوابیدم و مفم را از روی زمین جمع کردم. تب ام قطع شد بعد از دو روز. سرم هنوز سنگین است. خونریزی کمتر شد. می توانم روی پاهایم بایستم. فردا می روم کلاس رقص. آفرین. نمیدانم زندگی ارزش این همه جنگیدن دارد اصلا؟ اصلا جنگ نیست اینها. شوخی می کنم با خودم یا چه؟ یک جا خواندم: لاک یاسی زدم و دیدم زندگی ارزش زندگی کردن دارد، نمیدانم چطور مغز آدم ها می تواند این پروسس را بکند، دوست دارند شعر ببافند یا واقعی لاک یاسی می زنند و به این نتیجه می رسند زندگی ارزش دارد؟ 

Saturday, September 27, 2014

پاییز 2014

1. براش نوشتم درد مهاجرت رنج تنهایی ه و حالا که با جفت ات میایی، باک ات نباشه.
سه روز ایت سرماخوردگی حسابی با پریود دردناک قاطی شده، توی اتاق جدید خوابگاه حس مورچه ی تنها را دارم. خوابگاه محیط غریبی دارد. یک گله جوان پرشور هجده نوزده ساله اند که تا صبح قیامت میکنند. احساس تعلق به زمان و مکان ندارم.

2. بهم تبریک گفت و برای موفقیت گیلاس شراب هایشان را بهم زدند، ذره ای خوشحال نبودم. موفقیت نصفه بدرد نمیخورد. گفت فکر میکردم مرحله اول را رد کنی، ته دلم فحش دادم که چقدر هم قاضی دقیقی هستی تو. با لبخند کج ته گیلاسم را درآوردم. میدانم از رقابت فرار میکنم. از رقابت متنفرم و زندگی عرضه رقابت دیوانه وار شده. نمیدانم چرا مغزم منفجر نمیشود.

3. خوشحال نیستم. حتی فکر دیدن آن سر دنیا در کمتر از دو هفته هم شادم نمیکند.

Sunday, July 13, 2014

Cross me cherry blossom tree, For you have witnessed it all

از صبح صدای داد و فریاد زن و مرد همسایه می آید. همانی که پشت هره شان گلدان قرمز دارند. گلدان هیچ وقت گل ندارد و این یعنی خانه خیلی خوشحالی نیست. باید زودتر از این حرف ها می فهمیدم. یک جور مطمئنی می دانم جدا می شوند. انگار این جای دنیا که منم آدم ها دعوا مرافعه ندارند در رابطه/زناشویی وقتی غول سیاه آمد، تمام میشود. نگاه که می کنم هشتاد درصد دوست های اینجایی ام بچه های طلاق اند. هیچ هم بار منفی ندارد و غم گین نیستند. مشکلات روحی روانی هم ندارند. اکثرا دو تا مامان دارند و دو تا بابا. این یعنی وقتی بچه بودند کلید خاموش رابطه ی مادر پدرشان خورده. البته که رابطه جدید گرفتن سن ندارد. این را اینجا یاد گرفتم. مثلا بگذارمش توی کوله ی تجربه هایی که با خودم برمیگردانم.
.
دیشب گفت از کمبریج جواب مثبت گرفته. رفته بود دو کیلو گیلاس خریده بود از مارکت شنبه. هر کدام قدر یک گردوی کوچک. طعم اش به خوبی گیلاس های حیاطمان نیست اما دیگر گیلاسی نمانده بر درخت. کلاغ ها و کبوترها و میم قالشان را کنده اند. بخور، با دهان پر. من گیلاس نمی توانم زیاد بخورم. دلم درد میگیرد بعد از چهار پنج دانه. پس چرا خوشحالی نمی کنی بالا پایین نمی پری؟ گفت تا نامه اش نیاید خبری از خوشحالی نیست. چند سال است به هیچ کس اعتماد ندارم. نگران خودم شدم که اعتمادم را به همه چیز دارم از دست می دهم. این را هم در کوله ی تجربیات این دوسال با خود برمیگرانم؟
.
دو روز شد.

Friday, July 11, 2014

رفتم آرشیو وبلاگ مرحوم، نوشته بودم توی آخرین پست ها:
چون ابر که بر گنبد گیتی ست پریشان

I'm not gonna blame me.

روزها که تمام به صندلی چسبیده ام، منتظر شب که پسر همسایه از کار  برسد، بپرد روی سقف طبقه دوم و از درخت گیلاس بچیند، پرت کند سمت پنجره ام و گیلاس اول که افتاد کف اتاق، با نیش تا بناگوش باز بنشینم روی هره برای دوباره، دوباره. یک امیدی شده حضور گیلاسی اش در این روزهای خاکستری.

Mirror Mirror on the wall.

جلوی آینه قدی حمام به تنم خیره شده بودم. یادم آمد توی چاق ترین دوران زندگی ام با او بودم و هیچ کس بعد از او، به اندازه ی او تنم رو دوست نداشت.

Sunday, July 6, 2014

جولای دو هزار چهارده آسان بود؟

دلم یک تک نفره ی آرام میخواهد. بی حضور هیچ کس. بی همهمه ی ذهن اشفته ام. یک ذهن صاف، بی خط و نقطه. بی غصه ی آدم های دور. بی قصه ی تمام نشدنی کارهای ددلاین دار.
.
همیشه فکر میکردم آدم برون گرایی ام، چون بودم. حالا، انگار که بزرگ شده باشم، یک گوش دارم برای ویرانی های این روزها، یک گوش مهربان. و یک من خندان برای بقیه ی آدم ها. روکش شکلاتی خوشمزه کشیده ام رو تنم.
.
آسان نیست.

Tuesday, May 6, 2014

مریم آهنگ را فرستاده و چند روز است که در مخم یک صدای خشداری می خواند، چیزی از این بهار در آغوشم کمه. البته بگذریم که اینجا بهار دارد به زمستان تبدیل می شود نمی دانم چرا. امروز توی کتابخانه زندانی باران بیرون شده بودم.
.
توی کتابخانه ایرپلاگ می گذارم. آهنگ تمرکزم را کم می کند. سکوت و خلائی که ایرپلاگ توی مغزم می اورد را دوست تر دارم.
صدای بابا آمد که صدایم می کند. دلم تنگ شد. فکر کردم هی، نشسته باشی وسط آگورا، چند صد هزار کیلومتر آنورتر صدای بابا را بشنوی. یله دادم به پشتی صندلی در خیالاتم چند دقیقه شنا کنم که سایه تن اش را از گوشه ی چشم ام دیدم. نیم چه جیغی که زدم هویت فضای اتاق سکوت را چند دقیقه زیر سوال برد. ایستاده بود پشت سرم، با همان نگاه های تیزش که میایی برویم کافی؟
نمی دانم تپش قلبم تا چند ساعت بعد از ترس بود یا خوشحالی صدا بابا. اما از آن به بعد دوستش دارم. قبلا زیر نگاه هایش می خواستم تا شوم بروم توی جیبم.
.
.
بیست هفت سالم شد. این را که می نویسم قلبم یک پاند بلندتر میکند. حس ام به خودم هنوز بیست و هفت نیست. امسالی که گذشت، نصفش را عاشقی کردم. برعکس شده بود نقش ام توی داستان. دوست داشتم. مقام عاشقی را دوست دارم. دلم گرم است که آدمم مهربان است خیلی زیاد. خودخواه است. بازی می داند خیلی زیاد. شیطنت می داند. لی لی به لالایم خیلی نمی گذارد. من هم نمی گذارم. یک جور خوب یر به یری در صلحیم. بیشتر مواقع. این دوستی را دوست می دارم. رفاقتش به همه چیز می چربد. این را دوست دارم.
.
.
به ش می گفتم دلت نمی گیرد آدم های گذشته زندگی کمرنگ می شوند؟ گفت نه.
به الف گفتم دلت نمی گیرد آدم های قبلی دور و کمرنگ می شوند؟ گفت نه.
بعد یاد گرفتم دلم نگیرد. همه می آیند و میروند. به طرز غمباری همه می آیند و میروند. اما همین است که هست.