Sunday, September 28, 2014

Sentimentalism constipation



از صبح سه بار رفتم توی سایت هواپیمایی و بلیط ایران را چک کردم. تا مرحله ی چندم هم پیش رفتم. کاش شجاعت و حماقت همزمانش را داشتم دکمه ی خرید را بزنم، فردا چمدانم را جمع کنم، اجاره چند ماه را پیش پیش بدهم و بروم خانه. بروم توی بغل مامان. این را نوشتم بغض کردم. هیچ چیز به اندازه ی بغل بی حرف مامان آرامم نمی کند. بی حرف را تاکید چندباره می کنم فقط رویش. بیست و چند ساعت است از او بی خبرم. ببینم تا کجا دل گنده می شوم که ریغ ام در نرود. مامان پیام داد که پراگ چقدر قشنگه، نمیری؟ دوست داشتم جواب بدهم چرا مامان آخر هفته دارم میروم دو روزه. زهی خیال خام و جیب بی پول. بقیه روز را با قرص خوابیدم و مفم را از روی زمین جمع کردم. تب ام قطع شد بعد از دو روز. سرم هنوز سنگین است. خونریزی کمتر شد. می توانم روی پاهایم بایستم. فردا می روم کلاس رقص. آفرین. نمیدانم زندگی ارزش این همه جنگیدن دارد اصلا؟ اصلا جنگ نیست اینها. شوخی می کنم با خودم یا چه؟ یک جا خواندم: لاک یاسی زدم و دیدم زندگی ارزش زندگی کردن دارد، نمیدانم چطور مغز آدم ها می تواند این پروسس را بکند، دوست دارند شعر ببافند یا واقعی لاک یاسی می زنند و به این نتیجه می رسند زندگی ارزش دارد؟ 

No comments:

Post a Comment