سین معتقد است زندگی چند تا ستون دارد، ستون خانواده، کار، تحصیل، رابطه، دوستان. وقتی می آیی اینور همه ستون هایت را جا میگذاری و همه زندگی ات سوار ستون درس میشود. اگر هنر کنی کم کم ستون هایت را دوباره میسازی سرجایش. البته هنر نمیخواد، باید یک جایی تصمیم بگیری بایستی، کارمند شوی و زندگی سوسیالیستی رو شروع کنی. هر روز هشت صبح بیدار پشت میز بنشینی تا پنج عصر. هفت شام بخوری و بعدش با دوستانت آبجو. همه حقوقت را مالیات بخورد چون تو در قاب سوسیال در حال لبخند زدنی. شانس بیاوری بیست روز سالی تعطیلات ات را داشته باشی و همان بالا توی آسمان که هستی دو یورو بندازی تو کیسه خیریه خط هوایی برای نجات بچه های گرسنه ی آفریقا. عصرهای آخر هفته بونس های اقلام خوراکی را از توی مجله سوپرمارکت محبوب ات بچینی و ماهی یکبار از مغازه ی محصولات ارگانیک خرید کنی که احساس سلامت ات تکمیل شود.
یا نه، روح ناآرامت قاب خوش رنگ را برای آرزوهایش کم بداند. یادت برود روز اول گفته بودی میروم که بچه ام جای بهتری بزرگ شود. چون دیگر بچه دلت نمیخواهد. دلت یک جا نشینی نمیخواهد. حرف های گنده میزنی و زندگی ات را روی همین تک ستون به دوش میکشی. آخر روز هم که با چشم خشک و در حال سوزش صفحه های ورد را سیو میکن دلت جوش بخورد برای آنچه نوشتی. سرت را که بگذاری روی بالش حس ناامنی بزند زیر معده ات. وقتی از حس ناامنی گفتم چشمان سین پرید، که میفهمم لعنتی، می فهمم.
No comments:
Post a Comment