Saturday, December 1, 2012



اندر احوالات روغن دان هایی که در شهرهای دور به زندگی نشسته اند.


سنگ صبور، کجایی اصلن؟ باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم چقدر همه چیز غمگین است و چقدر غمگینم و به هر چیز زل می زنم اشک هایم ناغافل پایین می آید. نه از سوزش چشم و زل زدن. از آدم هایی که از پشت پنجره ی اتاقم رد می شوند و به زبان هایی حرف می زنند که نمی دانم. از مادری که روزی یک بار و شاید دو روزی و سه روزی یکبار باهاش حرف می زنم و دلم قلمبه می شود از دل تنگی. از مادری که اتاقش کنارم بود و می توانستم بروم در اتاق را بزنم بابا را بفرستم روی کاناپه خودم بروم توی بغلش بخوابم. از بوی مامان. از دوستی که دور می شود. دور شده. دورتر می شود. فاصله ی شهرها و کشورها اضافه می شود به فاصله ی دلها. از آدم هایی که این روزها نگاه می کنم و نمی بینمشان. از دختر درونم که دارد از غصه می میرد. از غصه ی دوری از همه ی چیزهایی که شادش می کرد. و وقتی می نویسد از همه ی چیزهای ریز و درشتی که شادش می کرد زار می زند. زار می زند. از دخترکی که نمی شناسمش. از پسری که نمی دانم در آن شهر نچندان دور چه می کند. آخ. لباس های نشسته گوشه ی اتاق تلنبار شده. باید بروم رخت شوی خانه. باید هزار کار کنم. دلم دیدن و شنیدن آدم ها را نمی خواهد. چشمانم از اشک فرسوده شده. چشمانم فرسوده شده. عینک باید بزنم. نمی زنم. دوچرخه ام روغن کاری می خواهد. قژ قژ می کند. مثل خودم. خودم روغن کاری می خواهم.

No comments:

Post a Comment