صدای بارون قطع نمیشه. همه ی جسارت و قلب چلاسیده ام رو جمع کردم و
نوشتم. نوشتم و اشک. نوشتم و اشک. دلم میخواست یک ماورایی بود صدایش میکردم
که بیا من را قوی کن. ببین من هیچ قوی نیستم. ببین من تا مغز استخوانم احساس بی
پناهی و ضعف میکنم. ببین من خودم را دوست ندارم. بیا یک جای محکمی پست سرم بایست،
من خودم را رها کنم. ببین، ماورا جان، ببین.
No comments:
Post a Comment