Thursday, December 20, 2012



دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد


اولین شب یلدای دور از خانه. حالا نه که خیلی بهش پایبند بوده باشم ولی همه ی امیدم به اون راحت الحلقومای شب یلدای ماماجی بود. امشب زنگ زدم با همه شون که خونه ی همدم جمع بودند اسکایپ کنم. حاجی دایی مرد. یعنی عصری مرده بود. داشتند می رفتند ولایت. ریده شد بهش. می دونستم می میره برای همین قبل اومدن رفتم ولایت و سفت بغلش کردم. خیلی سفت. می دونستم آخرین باره. لعنتی. خیلی مهربون بود.  بعد تنها نشستم شام پختم و سالاد و میوه و فیلم به غایت رمانتیک نگاه کردم و از تنهایی اولش لذت برم ولی هر چی به 12 نزدیک تر می شد زهرش بیشتر. دوستام نبودن. همه پیش ماماحاجی هاشون لابد. پسر مهمانی یلدای دوستانش.  فیس بوک پنج دقیقه یکبار  رو رفرش کردن رو امشب با گوشت و پوستم حس کردم و چقدر تنهای غمگینانه ی مسخره

No comments:

Post a Comment