در واقع همهچیز در بی تعادلی عجیبی به سر میبرد
جز دل صابمردهی نگارنده که یک دنج خوش و گرم و نرمی جا خوش کرده. حواستان نیست
اما یک روز جای کاپشن سورمهای کاپشن قرمز میپوشید. حواستان نیست اما یک روز دل
آدمی را میشکنید تا سالها بگذرد دلش را بند بزنید شنا کنید شنا کنید در وسعتی
که هیچ از پس و پشت حرفها و صداها ندیده بودید. حواستان نیست اما جادوی یک صدا
شدهاید. حواستان نیست اما ذوب شدهاید پشت نگاه دو چشم، از پس قفسههای کتاب. و
همهی این بیحواسیها در یک بیعدالتی عجیب رخ داده. ابتدا شما فکر میکردید خیلی حواستان به همه چیز هست. خیلی همه چیز آرام و مطمئن است. اما
حواستان نبوده. شما به گا رفتهاید. شما افتادهاید در یک بی حواسی عجیب سکرآور.
عالی, مثل همیشه:)
ReplyDelete:**