هشت ساله بودم اولین بار مادرم به سفری طولانی رفت. برای
بچهای در آن سن مناسبترین استراتژی را اتخاذ کردم: هر روز که از مدرسه برمیگشتم
جلو در اصلی خانه، در فاصلهی درب اصلی تا استخر و یا جلوی درب ورودی، خودم را خیس
می کردم. البته این را بدنام انتخاب کرده بود. تصمیم شخصی نبود. یکبار حتی پیگیری
عجیبی کرد و تا آیفون را فشار بدهم موزاییکهای پیادهروی جلو در خانه تا باغچه راهآب
ِ زردی راه افتاد. بقیهاش وظیفهی من نبود. برادرم که هنوز بالغ نشده بود اما
توان به دوش کشیدنام را داشت میانداختم روی دوش اش تا حمام حملام میکرد.
مادربزرگ چند بار اول غر زد ولی بقیهاش تا همین امروز که هفده سال میگذرد ابراز
نوازش و همدردی کرد.
روزی که برمی گشتند شادترین روز زندگیام بود. همهی فامیل
جمع بودند. پسرعمههایام حیاط را ریسه بسته بودند. مقادیر متنابهی پلاکارد توی کوچه
نصب شده بود. همسایهها توی کوچه جمع شده بودند و هر از گاهی دستی بر سر من و
برادر کوچک خوشحال میکشیدند. گوسفندهای نادان، گوشهی حیاط، کنار درخت انجیر
سمفونی معقولی به پا کرده بودند. برادر بزرگ احساس بزرگی خاصی میکرد و در خاطراتم
یاد ندارم خوشحالی کرده باشد. البته وقتی رسیدند حسابی زرزر کرد و گند زد به
هیبتی که برای خودش ساخته بود. شفافترین تصویر، خودم هستم که در کوچه هواپیما شدهام
و شادانه و هووهوو کشان به سمت در حیاط می دوم، تالاپ میخورم به شوهر عمهام که
ابعاد غولی داشت برای آن سن و سالام. برای الانام پیرمرد تکیدهی بلند قامتی
است که دکتر منعاش کرده از سیگار و چربی و نامبرده را هر روز از کلهپاچهای محل
جمع می کنند. پیگیری عجیبی در تقرب به رودهایی از شیر و عسل دارد که اگر منصفانه
و از همان منبع بخواهم قضاوت کنم سالهای سال نوری فاصله دارد. حالا نمیدانم این
همه عجله برای طبخ شدن از کجا سرچشمه میگیرد.
بله تالاپ خوردم به پاهای غول و غول بلندم کرد روی هوا و
ماچام کرد. دنیا حول دماغ من میچرخید آن روز.
زنگ زد گفت چند ساعت دیگر فلان جا. اگر از اعتبار آکادمیکام
نگران نبودم، هپی دنس میکردم وسط آتلیه.
دنیا حول باسن خوشحالم میچرخد امروز.
No comments:
Post a Comment