صدایش پشت گوشام است انگار که زمزمه می کرد زندگی تجربهی از دست دادن است. ته دلام میلرزید. ته دلام میلرزد. در مطمئنترین احوال این را میگفت، انگار حواسام باشد چه جزیرهی سرگردانی است روزگار. دایره ی معاشرتام به قاب پنجره و سقف سفید رسیده. بیشتر هم نمیتوانم. تو گویی دو روز پیش آن من نبودم روی پای یارم قهقه میزدم میان آن همه آدم ِ رسیده.
No comments:
Post a Comment