Thursday, August 22, 2013

اینکه یکهو فهمیده بودم چمدانم جزو بلیط نیست را اضافه کنیم به هیجان و اضطرابی که همیشه قبل از سفر دارم می‌شود معجون من مجنون ماه‌زده‌ی آن شب. از در آمد تو با همان انگلیسی اعصاب خورد‌کن‌اش گفت که باید فلان کار را بکنی. گفتم ببخشید ولی نمی‌توانم و نمی‌کنم. قرارداد کاری‌ام تمام شده بود و ریپورت بی‌انصافانه‌ی سوپروایزر بی‌سواد و پرغرض و مرض را دیده بودم و نمی‌خواستم کار دیگری بکنم. قدر نیم ساعت گذشت و خشم‌اش خوب تخمیر شد. شروع کرد سرم فریاد کشیدن و بی‌راه گفتن. من مثل همیشه‌ی این چند وقته خودم را کشیدم کنار و نشستم به نان و ‍پنیر خوری. او داد می‌زد و من پنیر گاز. نگ شروع کرد با یک والیوم از خودش پایین‌تر توضیح دادن که چه‌قدر دارد دری‌وری می‌گوید و بهتر است ساکت باشد و درست حرف بزند. داد زد که تو مگر مادرشی؟ خودش زبان نداره؟ پنیرم را برداشتم که فلانی یک جمله‌ی درست در کل خزعبلات‌ات داشتی٬ اگر همان را با لحن درست گفته بودی این کار را برای‌ات می‌کردم. اما متاسفم. رفتم توی اتاق گوجه پنیر گاز زدن.
دلف آمد مضطرب که این چرا این‌جوریه. جواب سوالش را نمی‌دانستم. شانه بالا انداختم و خندیدم که اعصاب‌ش از این‌جا خورد شده و حساسیت‌اش گرفته به من لابد. نمی‌دانستم.
آن شب خارج دیسکو هم رفیق دیگرم شروع کرد سرم داد کشیدن. فقط فهمیدم در یک لحظه چشمانم پر از اشک شد و شروع کردم به دور شدن از محدوده‌ی خشم‌اش. نمی دانستم چرا این‌قدر ازم خشم دارد. گفت دیگر باهات حرف نمی‌زنم. که چهار روز بعد برگشت به آدم قبلی.
حالا این‌که چه کار می‌کنم که آدم‌ها این‌قدر خشم‌شان بالا می‌گیرد به‌م هنوز در هاله‌ای از ابهام است٬ اما چیز جدیدی که از خودم می‌دانم خوش‌حالم می‌کند کمی.
این‌که یاد گرفته‌ام انگار در مقابل خشم زیاد فقط سکوت می‌کنم. نگاه و سکوت. تو خشم٬ من نگاه. تو خشم٬ من خنده. این خنده فکرکنم سازوکار عصبی‌ام است.
اما دیشب نگ یک آن می‌خواست بغل‌ام کند از مهلکه بیاوردم بیرون که این بچه چه گناهی کرده؟ احساس کردم زیر چترش امن‌ام. آخر شب موقع خداحافظی سفت بغل‌اش کردم.

چیزی که به وحشت می‌اندازم این است که وقتی دل‌رنجیده می‌شوم هم سکوت می‌کنم. سکوت و بی‌محلی. بعد کم کم می‌روم. این بارو بندیل بستن به وحشت‌ام می‌اندازد.

Sunday, August 18, 2013

کاپیتان، برای حماقت بشری پایانی هست؟
خیر جانم. خیر.


مثلا آدم یک جاهایی کم می‌آورد. کجا؟ اینکه می‌بینی هم‌کار و هم‌کلاسی‌ات با تو پله‌های آرزو را بالا می‌آید و می‌شمارد ولی برعکس تو که چیزی به درخت نمی‌بندی و فقط دور و بر را نظاره می‌کنی٬ دل داده به کار و دارد یک چیزی می‌بندد به درختی که پر است از تکه‌های پلاستیکی و روبان‌های چیتان و بندهای رنگ رنگ٬ همه حاملان آرزو. دقتم رفت به پیدا کردن کاندومی که بسته‌ی باز شده‌اش زیر درخت بود. حتماْ خیلی آرزوی بچه داشته‌اند. یا همان جا کاری ترتیب اثر داده‌اند. هم‌اغوشی سه‌گانه با درخت آرزو. حالا این که ببینی دوستان‌ات دل داده به بستن نخ‌ها حسی را درت برنمی‌انگیزد٬ آن‌جای کار سخت می‌شود که چند روز بعد عکسی را نشان‌ات دهند که این نخی بود که من بستم. خنده کنی که نخ دندون بستی؟ بشنوی که خیر٬ نخ تسبیح‌ام بود. خیلی چیز ارزشمندی. و لب‌خند روی لب‌ات خشک می‌شود. بلد نمي‌توانی بگویی ولی توی دل‌ات جمله‌ی طلایی  WHAT THE FUCK به احتزار در میاید. تصویر درخت بی‌ریخت آرزو و نخ‌های چلاسیده میاید پشت چشمت و صدایی آسمانی که دخترم٬ هیچ وقت بشر را دست‌کم نگیر. ترسم از این است روزی برسد خودم هم بعد از فتح ‍پیروزمندانه‌ی ۶۴ پله شروع کنم نخ ناف جگر گوشه‌ام را ببندم به درخت.
یکی از آرزوهای من این بود که یک درخت و پنجره داشته باشم از آن خودم. آپارتمان تاشکند من را به این آرزو رساند. یک خانه‌ی شیک نوسازی شده واقع در یک سگ‌دانی. سگ‌دانی از بقایای روس‌هاست و دوره‌ی کمونیستی. درهای بدریخت آهنی خانه‌های دیگر به شدت با درب چوبی خانه‌ی ما در تضاد است. یک جور شوخی به نظر می‌آید حتی. دری که سه تا قفل اساسی و شکوهمند دارد برای ورود و خروج. دری که مراسم صبحگاهی و عصرگاهی ماست. حضور درب سه قفله یک چیز را برای هر چهار نفرمان روشن کرد: این محله ناامن است. همین شد که ورود و خروجمان هم رمز عبور دارد. کیستی؟ خورشید خانوم!
کارلا هم‌خانه‌ای ایتالیایی-فرانسوی که در دنیای بی نقص و گیاهی خودش سیر می‌کند. شک ندارم خیلی صبح‌ها که من را در آشپزخانه در حال نون و پنیر و گردو لقمه گرفتن دیده از خودش پرسیده این کیه؟ مثل روزی که بعد از سی روز هم‌خانگی با تانیا از من پرسید تانیا کیه؟ و من مبهوت این ذوق و هنر انسانی مانده بودم بگویم کارلا٬ تاتیانا ماریا٬ ملقب به تانیا٬ داز ایت رنگ انی بل؟ اما به جای‌ش با لب‌خندی مؤدبانه گفتم اون. و به دختر مو بلوند در دور دست اشاره کردم.
دلفین٬ دخترک بلژیکی دچار به آتیزم خفیف- مثل نود درصد بلژیکی‌ها-  که همه چیز را می‌خواهد در استراکچر و و اسکجؤال بگذارد و دستان‌ش در هوا تکان می‌خورد موقع برنامه‌ریزی٬ آدم نازنینی است. یعنی مطمئنم اگر نبود من تا الان دوام نمی‌آوردم٬ چون دوام نمی‌آوردم.
و دوست ایرانی‌ام که رسالت‌ش تبلیغ بی‌نظیر بودن همه چیز در ایران است و وقت‌هایی که من از وضع سیاسی و قانونی و اجتماعی ایران حرف می‌زنم و ابرهای خیال بالای سر دوستان خارجی را بر هم٬ گوشه‌ی چشم نازک می‌کند. بعضی وقت ها هم هدفون‌اش را فرو میکند در گوش‌اش تا من و کارلا با خیالی آسوده پشت برلوسکونی و ج.ا حرف بزنیم. و اگر او نبود هیچ کداممان دوام نمی‌آوردیم. نگ نقش «از من بپرس» را دارد و زندگی را برای همه راحت کرده. به خصوص از وقتی منتقل شدیم به آپارتمان جدید در تاشکند و خودمان مسئول همه چیز شدیم. امروز صبح سر میز صبحانه که اول  دلفین و بعد کارلا پیوست مجموعاْ ده جمله رد و بدل شد و با ورود نگ صدای آدمیزاد در خانه به جریان افتاد. هر خانه‌ای باید یک آدم مثل نگ داشته باشد که هر ساعتی از روز روی مود حرف زدن باشد و بداند چطور با ماشین لباس‌شویی به زبان روسی می‌شود کار کرد. سر همان میز صبحانه کائنات را شکر گفتم که او هست و نیازی نیست انرژی صرف کنم برای وصل کردن آدم‌ها.
به حق همان گردو و پنیر یاد بگیرم اصلن نیازی نیست من تلاشی کنم برای وصل کردن و آدم‌ها باید خودشان وصل شوند. به حق همان همه بدانند من چقدر تنبلم در حرف زدن خیلی وقت‌ها.

خلاصه در محل اقامت جدید یک پنجره دارم در طبقه‌ی پنجم که رو به درختی باز می‌شود میا‌ن‌سال و متشخص. روزی چند مرتبه رو به هم می‌ایستیم و سکوت می‌کنیم. ما هر دو از این تعاون خرسندیم. اما من هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم در شهری به نام تاشکند به این آرزوی‌ام برسم. هیچ کار دنیا را نباید دست کم بگیرم. هیچ کارش را. 

Tuesday, August 13, 2013

اول- خام بدم؛ پخته شدم؛ انشاالله تعالی که نمی سوزم.

دوم- امروز با تردید بهش سلام دادم چون یادم نبود قیافه اش را. اولین و آخرین باری که دیده بودمش پنج سال پیش شاید در یک نشست بود. همین قدر بی رحم و نکته سنج بود. شغل مورد علاقه ی من. اگر بگویند دلت می خواهد چه کاره شوی میگویم دلم میخواد به مقام نکته سنجی و حال پدر سوخته ها را گیری نائل بیام. هیچ وقت هم بیکار نمی شوی چون دنیا پر است از آدم های پفیوز و بپیچان که یکی باید گوششان را در موقعیت مناسب بپیچاند و پته شان را بریزد روی آب. حالا چه دولت تنبل و فخیمه ی ازبک باشد چه جیم.الف.ایران.
اولش نگران بودم که نکند حرف غیر حرفه ای بزنم. سوار ماشین که شدیم بحث را کشاندم بم. مبحث مشترک مورد علاقه مان. با خنده گفت شاید نبیره های شما فضای خوبی را تجربه کنند. ته دلم یک جماعت به گریه نشست. آخرش که داشتیم برمیگشتیم خندید رو به نگ که خانوم جد این را در همان بم کشتند و دودمانشان بر باد رفت.
دیدار ش.ع.د.ل بسیار اتفاق فرخنده ای بود. بعد از بودن در این فضای مسموم و فاسد اداری و تجاوز روحی و فیزیکی شدن با ته مانده های فرهنگ روسی، دیدن آدمی که کارش را بلد بود روحم را جلا داد. روح طفلکی دارم که با این چیزها جلا میبیند. یادم به نامه ی 
سین افتاد قبل آمدنم که حواست باشد داری میروی جایی که هنوز فساد روسی بیداد میکند.

سوم- یک کمی باید بگذرد از این خاک دور شوم ببینم دلم دقیقن برای چه چیزهایی تنگ خواهد شد. چیزی را که مطمئن ام شب های ستاره دنباله باران و خورشید خانوم و مهربانی هایش است. اینها هیچ کدام به زمین تعلق ندارند

چهارم= دیشب که مثل همیشه روی فرش قرمز حیاط ولو شده بودیم، غریب به بیست تا ستاره دنباله دار دیدم. این بار فرقش این بود که میدانستیم 12 آگوست باران ستاره دنباله دار است و با بالش و پتو و مجهز به ردیف روی فرش آماده بودیم که جیغ بزنیم البته من جیغ میزدم. بقیه خیلی متمدنانه آرزو میکردند. جیغ اول از بابت اینکه وای شوتیگ استار. وای انادر وان. جیغ دوم بابت اینکه فاک یادم رفت آرزو کنم. البته اگر همه ی آرزوهای پای ستاره های این چند وقته ام را با تاخیر و بی تاخیر به حساب بیاورند و جناب یونیورس ادایشان کند، در آینده ی نچندان دور جایزه ی نوبل صلح و خوشبختی سرازیر شونده از سر و کول را دریافت خواهم کرد.

Monday, August 12, 2013

از آدم ها - تالین

اولین باری که قدر هم را دانستیم شبی بود که مستانه از مهمانی کلوئه برمیگشتیم. کبوتر درونم که همیشه ی خدا خواب است غلط ترین مسیرها را انتخاب میکرد. حتی به خانه ام هم جلد نشد هیچ وقت. با خنده گفت شانس آوردیم دوچرخه نیاوردیم. یادش انداختم به شبهایی که مستانه تر از این دوچرخه سواری کرده ایم. البته هیچ وقت نباید لذت تلو تلو خوردن روی دو پا را دست کم گرفت.
پایین پله ها که رسیدیم میدانستیم وقت بغل کردن است. گفتم میدانی چقدر خوشحالم هستی؟ گفت میدانی چقدر خوشحالم هستی؟ این ها را نگفتیم ولی با دو چشم اشک بار که خبر از سر درون میداد رفتیم توی اتاق هایمان. اگر در فرهنگم بود همان موقع باید زانو میزدم لب تختم از حضورش تشکر میکردم اما لباس نکنده رفتم زیر پتوی درجه پنج مهربانم.
آخرین شب قبل آمدنم به بخارا را رفتم خانه اش. یعنی مجبور بودم ولی هردویمان از پسری که خانه ام را اجاره کرده بود و من را بی خانه، ته دلمان متشکر بودیم. گفت آه بیا لاک بزنیم. برایش لاک قرمز زدم. انگشتهایش را ناز میکردم با قلم مو. میدانستم دیگر هیچ وقت اینجور به هم نزدیک نخواهیم بود و هیچ وقت آن یکسال تکرار نمی شود. همین الان که می نویسم اشکم گوشه ی چشمم جمع شده. تنها آدمی بود که هیچ وقت ته دلم ازش چرکین نشد. آنقدر بلد بود همه چیز را. یک امید ضعیفی دارم ازش یاد گرفته باشم چهار تا چیز انسانی.
گفت حالا مای ترن. گفتم نمی خواهم. چای بده. گفت چه طمعی دوست داری؟ گفتم خوشمزه ترین چایی دنیا. پرید توی آشپزخانه ی کوچکش و با ماگ آلبالو نشان آمد بیرون. چایی مزه ی علف و کوه میداد. نشست ته جانم. تمام چمدانم را دوبار ریختیم و جمع کردیم. گردنبدی فیروزه ای که بهمن و بهار برایم خریده بودند دم رفتن گذاشتم کف دستش. گفتم این داستانش این است. این شبیه حلقه ی نامزدی توست. شبیه توست. برایم نگه اش دار.
آفتاب که زد آه کشیدم که تایم تو گو. خدا میداند دلم میخواست دنیا همان جا بیاستد. چمدانم را که قدر جثه ی خودش بود دو تایی خرکش کردیم پایین. یادم افتاد شب قبلش که از بار رفتیم اینستیتو عکاسی غیرقانونی کردیم، بعدش دویدیم سمت تاب برج های زشتمان. دوتایی خیره شدیم به آسمان. دلم میخواست همانجا قورتش بدهم و برود جزو آدمهای قورتی ام. گفت فلانی من قدر تک تک لحظه های این سال را میدانم و خوشحالم تو را پیدا کردم.
توی چارچوب در قطار که ایستاده بهش نگاه میکردم. قبلش توی بغلم بهش گفتم یادت باشد میایم به باغچه ی سبزیجاتت سر میزنم. بعد توی قطار تا خود فرودگاه گریه کردم. پسرها معذب بودند که این چه اش است. میخواستم آی آدم ها من اولین بار بود یک نفر را اینقدر خواهر جسته بودم. اینقدر با هم خوشی کردیم. اینقدر اینقدر داشتیم. اما عمرش یکسال بود و دوری شد چند قاره. چند اقیانوس.

دلم برایش زود زود تنگ میشود و عمیق.