اینکه یکهو فهمیده بودم
چمدانم جزو بلیط نیست را اضافه کنیم به هیجان و اضطرابی که همیشه قبل از سفر دارم
میشود معجون من مجنون ماهزدهی آن شب. از در آمد تو با همان انگلیسی اعصاب خوردکناش
گفت که باید فلان کار را بکنی. گفتم ببخشید ولی نمیتوانم و نمیکنم. قرارداد کاریام
تمام شده بود و ریپورت بیانصافانهی سوپروایزر بیسواد و پرغرض و مرض را دیده
بودم و نمیخواستم کار دیگری بکنم. قدر نیم ساعت گذشت و خشماش خوب تخمیر شد.
شروع کرد سرم فریاد کشیدن و بیراه گفتن. من مثل همیشهی این چند وقته خودم را
کشیدم کنار و نشستم به نان و پنیر خوری. او داد میزد و من پنیر گاز. نگ شروع کرد
با یک والیوم از خودش پایینتر توضیح دادن که چهقدر دارد دریوری میگوید و بهتر
است ساکت باشد و درست حرف بزند. داد زد که تو مگر مادرشی؟ خودش زبان نداره؟ پنیرم
را برداشتم که فلانی یک جملهی درست در کل خزعبلاتات داشتی٬ اگر همان را
با لحن درست گفته بودی این کار را برایات میکردم. اما متاسفم. رفتم توی اتاق گوجه
پنیر گاز زدن.
دلف آمد مضطرب که این چرا
اینجوریه. جواب سوالش را نمیدانستم. شانه بالا انداختم و خندیدم که اعصابش از
اینجا خورد شده و حساسیتاش گرفته به من لابد. نمیدانستم.
آن شب خارج دیسکو هم رفیق
دیگرم شروع کرد سرم داد کشیدن. فقط فهمیدم در یک لحظه چشمانم پر از اشک شد و شروع
کردم به دور شدن از محدودهی خشماش. نمی دانستم چرا اینقدر ازم خشم دارد. گفت
دیگر باهات حرف نمیزنم. که چهار روز بعد برگشت به آدم قبلی.
حالا اینکه چه کار میکنم
که آدمها اینقدر خشمشان بالا میگیرد بهم هنوز در هالهای از ابهام است٬ اما چیز جدیدی که از خودم میدانم خوشحالم میکند کمی.
اینکه یاد گرفتهام انگار
در مقابل خشم زیاد فقط سکوت میکنم. نگاه و سکوت. تو خشم٬ من نگاه. تو
خشم٬ من خنده. این خنده فکرکنم سازوکار عصبیام است.
اما دیشب نگ یک آن میخواست
بغلام کند از مهلکه بیاوردم بیرون که این بچه چه گناهی کرده؟ احساس کردم زیر چترش
امنام. آخر شب موقع خداحافظی سفت بغلاش کردم.
چیزی که به وحشت میاندازم
این است که وقتی دلرنجیده میشوم هم سکوت میکنم. سکوت و بیمحلی. بعد کم کم میروم.
این بارو بندیل بستن به وحشتام میاندازد.