Wednesday, December 26, 2012


تقاص کدامین گناه رو دارم می دهم وقتی همه چیز زندگی ام گره خورده با غم و نگرانی و خیال ناراحت؟

Thursday, December 20, 2012



دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد


اولین شب یلدای دور از خانه. حالا نه که خیلی بهش پایبند بوده باشم ولی همه ی امیدم به اون راحت الحلقومای شب یلدای ماماجی بود. امشب زنگ زدم با همه شون که خونه ی همدم جمع بودند اسکایپ کنم. حاجی دایی مرد. یعنی عصری مرده بود. داشتند می رفتند ولایت. ریده شد بهش. می دونستم می میره برای همین قبل اومدن رفتم ولایت و سفت بغلش کردم. خیلی سفت. می دونستم آخرین باره. لعنتی. خیلی مهربون بود.  بعد تنها نشستم شام پختم و سالاد و میوه و فیلم به غایت رمانتیک نگاه کردم و از تنهایی اولش لذت برم ولی هر چی به 12 نزدیک تر می شد زهرش بیشتر. دوستام نبودن. همه پیش ماماحاجی هاشون لابد. پسر مهمانی یلدای دوستانش.  فیس بوک پنج دقیقه یکبار  رو رفرش کردن رو امشب با گوشت و پوستم حس کردم و چقدر تنهای غمگینانه ی مسخره

Sunday, December 9, 2012


قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.
یار من جد کرده یار من نباشد. با همه ی عشقی که هست و انگار کافی نیست. نمی خواهم فرو بروم. همین الان توی صندلیم دارم فرو می روم وقتی می نویسم. از دست من کاری برنمی آید جز اینکه من نباشم. که نمیتوانم نباشم.ب. می گفت امپاورد وومنی. این در دنیا گل و بلبل برایم کامپلیمنت حساب می شد ولی در دنیایی که یارم جد کرده دور شود و دور بماند، غصه ی عالم. برای دوست نوشتم دل قوی دار. خودم نمی توانم دل قوی دارم به هیچ. کاری که می کنم فرو رفتن در دنیا درس و کار و دانشگاهست و تنهایی. تنهایی خود خواسته و خود نخواسته. دل مامان می شکند.این را می دانم. دل من می شکند. دل یار می شکند. این وسط همه از من توقع دارم بندزن شکستگی های دل عالم باشم.

Saturday, December 1, 2012


صدای بارون قطع نمیشه. همه ی جسارت و قلب چلاسیده ام رو جمع کردم و نوشتم. نوشتم و اشک. نوشتم و اشک. دلم میخواست  یک ماورایی بود صدایش میکردم که بیا من را قوی کن. ببین من هیچ قوی نیستم. ببین من تا مغز استخوانم احساس بی پناهی و ضعف میکنم. ببین من خودم را دوست ندارم. بیا یک جای محکمی پست سرم بایست، من خودم را رها کنم. ببین، ماورا جان، ببین.


اندر احوالات روغن دان هایی که در شهرهای دور به زندگی نشسته اند.


سنگ صبور، کجایی اصلن؟ باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم چقدر همه چیز غمگین است و چقدر غمگینم و به هر چیز زل می زنم اشک هایم ناغافل پایین می آید. نه از سوزش چشم و زل زدن. از آدم هایی که از پشت پنجره ی اتاقم رد می شوند و به زبان هایی حرف می زنند که نمی دانم. از مادری که روزی یک بار و شاید دو روزی و سه روزی یکبار باهاش حرف می زنم و دلم قلمبه می شود از دل تنگی. از مادری که اتاقش کنارم بود و می توانستم بروم در اتاق را بزنم بابا را بفرستم روی کاناپه خودم بروم توی بغلش بخوابم. از بوی مامان. از دوستی که دور می شود. دور شده. دورتر می شود. فاصله ی شهرها و کشورها اضافه می شود به فاصله ی دلها. از آدم هایی که این روزها نگاه می کنم و نمی بینمشان. از دختر درونم که دارد از غصه می میرد. از غصه ی دوری از همه ی چیزهایی که شادش می کرد. و وقتی می نویسد از همه ی چیزهای ریز و درشتی که شادش می کرد زار می زند. زار می زند. از دخترکی که نمی شناسمش. از پسری که نمی دانم در آن شهر نچندان دور چه می کند. آخ. لباس های نشسته گوشه ی اتاق تلنبار شده. باید بروم رخت شوی خانه. باید هزار کار کنم. دلم دیدن و شنیدن آدم ها را نمی خواهد. چشمانم از اشک فرسوده شده. چشمانم فرسوده شده. عینک باید بزنم. نمی زنم. دوچرخه ام روغن کاری می خواهد. قژ قژ می کند. مثل خودم. خودم روغن کاری می خواهم.