برایام آهنگ اکسیدنتال بیبز رو فرستاده. گوش که میدهم یک
جای قلبام تیر میکشد. برای او، نه برای خودم. یک جای دیگر قلبام برای خودم تیر
میکشد که روی پل رودخانهی شهر دور ایستادهام به ماه خیره. صدای دمین رایس توی
گوشام داد میزند. دو یو میس ما اسمل؟ نه. آدمها باید یک جایی قانونی تصویب کنند
که بر طبق آن ارسال هر گونه آهنگ قلب-تیر-بیانداز برای معشوق پیشین ممنوع شود. نه
ممنوعی که فقط روی کاغذ آمده باشد، ممنوعی که باعث شود یکهو سنگ شوی برگردی به
قبل دلتنگی (اشتباهی نوشته بودم قلب دل تنگی. خیلی نزدیک و
ملموس خودم را در قلبش میبینم که روبروی السیدی نشستهام زار می زنم. بله). آدم
باید هیچ وقت شک نکند که قلبش سنگ است یا نه. شک چیز مزخرف گهیست که فقط آمده
لحظه را به گند متعالی بکشد و با یک پوزخند نامهربان از صحنه خارج شود. الان که
اینها را مینویسم هنوز دارد توی گوشام میخواند با آن صدای آدم را خراش بدهاش.
نميدانم این مازوخیسم را از پدر به ارث بردهام یا مادر. ميدانم سادیسم را از
پدر. وات ابوت می؟ یو؟ هیچی. الان ایستاده جلوی یک سری آدم یک سری حرفهایی میزند
که دیروز برای من تو ماشین گفت. تمام توانام را جمع کرده بودم برای فهمیدن اما
چیزی که میفهمیدم این بود که دستهایاش خیلی قشنگ است و خیلی قشنگ توی هوا تکان
میخورد. است و هست ها را هم می فهمیدم. فتیش دست و تیزهوشیام یک جا جمع
شده بود و تنها کاری که میکردم سر تکان دادن
بود. کاری که واقعن دلام می خواست بکنم جز این بود.
Wednesday, June 27, 2012
Saturday, June 23, 2012
هشت ساله بودم اولین بار مادرم به سفری طولانی رفت. برای
بچهای در آن سن مناسبترین استراتژی را اتخاذ کردم: هر روز که از مدرسه برمیگشتم
جلو در اصلی خانه، در فاصلهی درب اصلی تا استخر و یا جلوی درب ورودی، خودم را خیس
می کردم. البته این را بدنام انتخاب کرده بود. تصمیم شخصی نبود. یکبار حتی پیگیری
عجیبی کرد و تا آیفون را فشار بدهم موزاییکهای پیادهروی جلو در خانه تا باغچه راهآب
ِ زردی راه افتاد. بقیهاش وظیفهی من نبود. برادرم که هنوز بالغ نشده بود اما
توان به دوش کشیدنام را داشت میانداختم روی دوش اش تا حمام حملام میکرد.
مادربزرگ چند بار اول غر زد ولی بقیهاش تا همین امروز که هفده سال میگذرد ابراز
نوازش و همدردی کرد.
روزی که برمی گشتند شادترین روز زندگیام بود. همهی فامیل
جمع بودند. پسرعمههایام حیاط را ریسه بسته بودند. مقادیر متنابهی پلاکارد توی کوچه
نصب شده بود. همسایهها توی کوچه جمع شده بودند و هر از گاهی دستی بر سر من و
برادر کوچک خوشحال میکشیدند. گوسفندهای نادان، گوشهی حیاط، کنار درخت انجیر
سمفونی معقولی به پا کرده بودند. برادر بزرگ احساس بزرگی خاصی میکرد و در خاطراتم
یاد ندارم خوشحالی کرده باشد. البته وقتی رسیدند حسابی زرزر کرد و گند زد به
هیبتی که برای خودش ساخته بود. شفافترین تصویر، خودم هستم که در کوچه هواپیما شدهام
و شادانه و هووهوو کشان به سمت در حیاط می دوم، تالاپ میخورم به شوهر عمهام که
ابعاد غولی داشت برای آن سن و سالام. برای الانام پیرمرد تکیدهی بلند قامتی
است که دکتر منعاش کرده از سیگار و چربی و نامبرده را هر روز از کلهپاچهای محل
جمع می کنند. پیگیری عجیبی در تقرب به رودهایی از شیر و عسل دارد که اگر منصفانه
و از همان منبع بخواهم قضاوت کنم سالهای سال نوری فاصله دارد. حالا نمیدانم این
همه عجله برای طبخ شدن از کجا سرچشمه میگیرد.
بله تالاپ خوردم به پاهای غول و غول بلندم کرد روی هوا و
ماچام کرد. دنیا حول دماغ من میچرخید آن روز.
زنگ زد گفت چند ساعت دیگر فلان جا. اگر از اعتبار آکادمیکام
نگران نبودم، هپی دنس میکردم وسط آتلیه.
دنیا حول باسن خوشحالم میچرخد امروز.
Friday, June 22, 2012
صدایش پشت گوشام است انگار که زمزمه می کرد زندگی تجربهی از دست دادن است. ته دلام میلرزید. ته دلام میلرزد. در مطمئنترین احوال این را میگفت، انگار حواسام باشد چه جزیرهی سرگردانی است روزگار. دایره ی معاشرتام به قاب پنجره و سقف سفید رسیده. بیشتر هم نمیتوانم. تو گویی دو روز پیش آن من نبودم روی پای یارم قهقه میزدم میان آن همه آدم ِ رسیده.
Thursday, June 21, 2012
هیچ باورم نمیشود واقعیت باشد حوادث. میگوید بیمارستانها و بقیه. میدانم بقیه، یعنی پزشک قانونی. میخواهم بالا بیاورم این چند روز را، برگردانماش به چهار روز پیش: سورمهای پوش دستاناش را قلاب کرده زیرِ کشالهی ران راستاش، خندهی مستانه میکند. زیرچشمی نگاهش میکنم. گوشام بسته است. حواسام مجموع دندانهاییست که دوستشان دارم.
برگرد لعنتی. واقعی نباش. مهربان باش.
Sunday, June 17, 2012
در واقع همهچیز در بی تعادلی عجیبی به سر میبرد
جز دل صابمردهی نگارنده که یک دنج خوش و گرم و نرمی جا خوش کرده. حواستان نیست
اما یک روز جای کاپشن سورمهای کاپشن قرمز میپوشید. حواستان نیست اما یک روز دل
آدمی را میشکنید تا سالها بگذرد دلش را بند بزنید شنا کنید شنا کنید در وسعتی
که هیچ از پس و پشت حرفها و صداها ندیده بودید. حواستان نیست اما جادوی یک صدا
شدهاید. حواستان نیست اما ذوب شدهاید پشت نگاه دو چشم، از پس قفسههای کتاب. و
همهی این بیحواسیها در یک بیعدالتی عجیب رخ داده. ابتدا شما فکر میکردید خیلی حواستان به همه چیز هست. خیلی همه چیز آرام و مطمئن است. اما
حواستان نبوده. شما به گا رفتهاید. شما افتادهاید در یک بی حواسی عجیب سکرآور.
Subscribe to:
Posts (Atom)