Friday, March 29, 2013



ب. بهاریه صوتی همشهری داستان امسال را برایم فرستاده. عین قند حل می شود در روح ام. دارم معتاد می شوم به کتاب صوتی. داستان صوتی. پادکست های ب. که شعرهای محشری هم می گنجاند لابلایش. امشب از همیشه بیشتر کسل رقصیدم میان دوستانم. تا خانه تند پا  زدم که برسم به دنیای تک نفره ی خودم. دارم معتاد می شوم. نمی خواهم کسی را وارد خانه ام کنم حتی. انگار اینجا معبد من است. حتی دوست جدیدم را. حتی نمی دانم می خواهم کجای دنیا و زندگی ام بگذارمش. ترسو شده ام در نزدیک شدن با آدم ها. ترس ام می دانم از آنجا می آید که امسال بی مهابا دل کوچک و بزرگ بستم به آدم های جدید و قدیمی. دلم می گیرد که فکر می کنم چند ماه دیگر از دوستان جدیدم برای همیشه جدا می شوم. یک جور خوبی چند تا آدم جدید پیدا کردم که همه جوره باهاشان خوش بودم. حتی غم داشتیم هم شریک می شدیم. شاید چون همه مان از خانه دور بودیم. آخ. حتی نمی خواهم به رفتن تالین فکر کنم. مثل یک ستاره ی کوچک آمد وسط آسمان زندگی ام. تعبیر کلیشه ی مسخره ایست ولی واقعن بود. واقعن هست.
دیشب را به خودم قول داده بودم تا خرخره بنوشم و خوش باشم. کمتر از بیست ساعت در کل هفته خوابیده بودم اما تا نزدیکی های صبح به عهدم وفادار ماندم. رفتیم یک پارکی خارج از شهر. یک جایی بود: همه ی شهر زیر پای ات. برفهای پرقویی مثل سفیدی نازک بی اصرار می نشستند روی چمن ها. یک جبهه ی باغ صومعه بود. یکی دو تا چراغ روشن داشت. یک مجسمه ی غول آسای مسیح روی قله ی پارک ایستاده بود. حالا دیگر هر جا می روم فکر می کنم حواس مجسمه به من هست. یعنی می بیندم. گفت اینجا گوسفند دارد. مثل همیشه خندیدم که دروغ نگو. کلن یک شوخ طبعی دائمی دارد که نمی گذارد باورش کنم.رفتیم ته باغ. گوسفندهای گنده ی هلندی چپیده بودند لای دست و پای همدیگر. باورم نمی شد. انگار اردبیل. بس که بوی پشکل در هوا شناور بود و باید اعتراف کنم از بهترین عطر دنیا هم خوشبو تر. هردومان خیلی احمقانه می ترسیدیم بهشان غذا بدهیم. گنده بودند. بره هایشان آدمیزادی بودند اما پدر مادر ها قد فیل. احتمالا تاثیر شکلات است. نمی دانم.


Tuesday, March 12, 2013



از خانه و معشوق “گذر نمی‌کنیم”. زبانمان هم زبان جاماندن است. وقتی دلت را بکنی هرچقدر هم فاصله بگیری مووآن نمی‌کنی؛ دلت جای دیگر می‌تپد.

[*]


در تجربه ی قبلی ام یک پروسه را طی کردم با اتفاقات بارز تا حال ام خوب شد. یک بخشی اش این بود که "او چه جاهایی کم گذاشت." و توی ذهنم دعوا و مرافعه می کردم با شخص دوم که چرا. حالا امشب دارم فرق بین "مجاز" و "استعاره" و "کنایه" و "ارسال المثل" را می خوانم و یک جایی کنارهای مغزم باهاش دعوا می کنم که چرا هیچی از آن همه ادبیاتی که بلد بودی بهم یاد ندادی. یکبار مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل رو بهم یاد داد. تتق تق تق تتق تق تق تتق تق. دلم فشرده می شود که کاش بود این بغل ازش می پرسیدم. مثل وقتهایی که سر کلاس استاد مواد و مصالح ترکیبات عجیب شیمیایی اسم می بُرد و درجا در وایبر ازش می پرسیدم فلان چیز چیست و خیالم راحت بود امتحان آخر سال را به خوبی برگزار می کنم چون هست و گاهی غصه ام می شد کاش همیشه بود عصرها می رفتم خانه باهاش درس می خواندم از نفهمی مفرط نجاتم می داد مثل آن وقتی که برای کنکور می خواندم و آن بخش نظریه ی دریدا را نمی فهمیدم و برایم توضیح داد و ربطش را گفت  و فردا احساس می کردم با یک چراغ روشن روی کله ام دارم درس می خوانم از فرط فهمیدگی.
یکبار برای آوا تخم مرغ شانسی گرفته بودم، آوا از او می ترسید. یا شاید بازی بچه گانه اش بود. نشسته بود آن ور هال قورباغه - یا اردک یادم نیست-  را کوک می کرد و برای آوای آن سوی هال نشسته حرکت جلورونده و کناربرنده را توضیح می داد که عموجان این دلیلش این است فنرش را فلان جور گذاشته اند و چه و چه. بعد سین و ب و عین رفتند بالای سر عروسک که ببینند حرف کی درست تر است و آخر دیدند او درست می گوید. از این صحنه ی عجیب ایستادن چهارتا مرد سی ساله دور کانتر و تحلیل رفتار عروسک کوکی که بگذریم، توی دل من قند آب می شد و دلم می خواست بغلش کنم و به خاطر حضور عین و تذکری که راجع به جمع و جور کردن خودم قبل از آمدن سارا و عین از نازلی شنیده بودم، تقیه کردم. امشب دوست دارم جمله هایم طولانی و سخت باشد اصلن. چون امشب ددلاین دارم. این هم عجیب است که من به او به خاطر تحلیل درست رفتار عروسک کوکی افتخار می کردم، دلیل احمقانه ش شیفتگی ام به آدم های باهوش و پرمغز است. حالا نمی دانم آن امتحان لعنتی را چطور قرار است پاس کنم.

انقدر که اینجا از او می نویسم انگار می خواهم مغزم را از خاطرات خالی کنم. بعد هم بزنم اینجا را پاک کنم خیالم راحت شود.

Monday, March 4, 2013

خودم رو در شرایطی می‌بینم که با هر چه تلاش برای انداختن تمرکز و فکرم روی درسها که سرسام آور شده اند، تا سرم رو می‌گذارم روی بالش یکی تو ذهنم بلند اسمش رو صدا می‌زند و فکر و تشویش و دلتنگی شروع می‌شود. من این شکلی نبودم، می‌اندازم ش گردن زندگی و شرایط جدید. که از من آدم ضعیف تری ساخته؟ کاش مغز هم دکمه ی پاور داشت. حتی این آرزوی ام هم پر از کلیشه است. اما در حال حاضر بزرگترین خواسته ی زندگی ام است. دکمه ی پاوری به جز الکل.

Saturday, March 2, 2013


مقام جدیدی که نائل آمده ام.

از اینجا [+]
نمی دانم اینچا را چرا دو نفر می خوانند وقتی من فقط به یک نفر آدرس اش را دادم. یعنی دو تا توی گودر سابسکرایبش کردن. ذهن مادم مارپلی ام هزار جا می رود و هزار فکر کج و صاف می کند. باید از دوست بعد از اینکه فردا امتحان اش را داد و خدا می داند چقدر دلم می خواهد عالی بدهد چون در کمال خودخواهی آن ها را بهم نزدیک تر میکند، بپرسم داستان چیست دوست جان.
هی دختر کوهی من، زود بیا.
I charge you, O ye daughters of Jerusalem,

by the roes, and by the hinds of the field, 
that ye stir not up, nor awake my love, 
till he please. 


من به زندگی معجزه ای اعتقادی ندارم. اگر داشتم مانده بودم در رابطه ام با الف. داستان اولین باری که او من را از پشت با کاپشن قرمزم در تاکسی دید و بعد با همان کاپشن با گروه دوستانمان رفتیم تئاتر و او مرا شناخت و من دلداده ی نمی دانم موهای بلند تاب دارش شدم، یا صدای خوب اش. صدای خوب اش آن قدر که برایش بخوانم و کاش میخواندم که صدای تو هوش رباست. و روی تو هوش رباست. حالا که دور شده ایم و دلم روزی صدبار زار می زند و هر شب با گریه به خواب می روم و بین برگشتن و با چانه ی زیر به جلو رفتن دست و پا می زنم این ها بیشتر دلم را چنگ می زند.
خلاصه، این داستان را می شود با یک قلم خوب و خط خوش-که او داشت هردویش را-نوشت و حتی چاپ کرد. یادم رفت به قصه علی مد که نوشته بود. که داستان دیگری است. قصه ی مترو و قایق های کاغذی که برایم ساخت را هم می شد نوشت. حالا که فکر می کنم گنجایش یک کتاب صد صفحه ای را داشت اگر بلد بودی با کلمات بازی کنی و بازی کنی. اما ندارم. به معجزه اعتقاد ندارم. به موشک کاغذی دیزنی اعتقادی ندارم. یعنی خسته شده ام گمانم. این بی اعتقادی را هم مدیون خود دیزنی هستم. آدم مگر چقدر می تواند معتقد بماند؟ آدم لابد می تواند. من مگر چقدر می توانم منتظر و معتقد بمانم؟ یک جایی از صف منتظران مهدی خارج می شوی می روی گوش ات را پیرس می کنی یک جای بدن ات خال می کوبی و تن ات را می دهی به شیطان. یک جایی عطای ایمان را به لقایش می بخشی.

Friday, March 1, 2013

سانسور چی اعظم.