ب. بهاریه
صوتی همشهری داستان امسال را برایم فرستاده. عین قند حل می شود در روح ام. دارم
معتاد می شوم به کتاب صوتی. داستان صوتی. پادکست های ب. که شعرهای محشری هم می
گنجاند لابلایش. امشب از همیشه بیشتر کسل رقصیدم میان دوستانم. تا خانه تند
پا زدم که برسم به دنیای تک نفره ی خودم.
دارم معتاد می شوم. نمی خواهم کسی را وارد خانه ام کنم حتی. انگار اینجا معبد من
است. حتی دوست جدیدم را. حتی نمی دانم می خواهم کجای دنیا و زندگی ام
بگذارمش. ترسو شده ام در نزدیک شدن با آدم ها. ترس ام می دانم از آنجا می آید که
امسال بی مهابا دل کوچک و بزرگ بستم به آدم های جدید و قدیمی. دلم می گیرد که فکر
می کنم چند ماه دیگر از دوستان جدیدم برای همیشه جدا می شوم. یک جور خوبی چند تا آدم
جدید پیدا کردم که همه جوره باهاشان خوش بودم. حتی غم داشتیم هم شریک می شدیم.
شاید چون همه مان از خانه دور بودیم. آخ. حتی نمی خواهم به رفتن تالین فکر کنم.
مثل یک ستاره ی کوچک آمد وسط آسمان زندگی ام. تعبیر کلیشه ی مسخره ایست ولی واقعن
بود. واقعن هست.
دیشب را
به خودم قول داده بودم تا خرخره بنوشم و خوش باشم. کمتر از بیست ساعت در کل هفته
خوابیده بودم اما تا نزدیکی های صبح به عهدم وفادار ماندم. رفتیم یک پارکی خارج از
شهر. یک جایی بود: همه ی شهر زیر پای ات. برفهای پرقویی مثل سفیدی نازک بی اصرار می
نشستند روی چمن ها. یک جبهه ی باغ صومعه بود. یکی دو تا چراغ روشن داشت. یک مجسمه ی
غول آسای مسیح روی قله ی پارک ایستاده بود. حالا دیگر هر جا می روم فکر می کنم
حواس مجسمه به من هست. یعنی می بیندم. گفت اینجا گوسفند دارد. مثل همیشه خندیدم که
دروغ نگو. کلن یک شوخ طبعی دائمی دارد که نمی گذارد باورش کنم.رفتیم ته باغ. گوسفندهای گنده ی هلندی چپیده بودند لای دست و پای
همدیگر. باورم نمی شد. انگار اردبیل. بس که بوی پشکل در هوا شناور بود و باید
اعتراف کنم از بهترین عطر دنیا هم خوشبو تر. هردومان خیلی احمقانه می ترسیدیم
بهشان غذا بدهیم. گنده بودند. بره هایشان آدمیزادی بودند اما پدر مادر ها قد فیل.
احتمالا تاثیر شکلات است. نمی دانم.