از صبح سه بار رفتم توی سایت هواپیمایی و بلیط ایران را چک کردم. تا مرحله ی چندم هم پیش رفتم. کاش شجاعت و حماقت همزمانش را داشتم دکمه ی خرید را بزنم، فردا چمدانم را جمع کنم، اجاره چند ماه را پیش پیش بدهم و بروم خانه. بروم توی بغل مامان. این را نوشتم بغض کردم. هیچ چیز به اندازه ی بغل بی حرف مامان آرامم نمی کند. بی حرف را تاکید چندباره می کنم فقط رویش. بیست و چند ساعت است از او بی خبرم. ببینم تا کجا دل گنده می شوم که ریغ ام در نرود. مامان پیام داد که پراگ چقدر قشنگه، نمیری؟ دوست داشتم جواب بدهم چرا مامان آخر هفته دارم میروم دو روزه. زهی خیال خام و جیب بی پول. بقیه روز را با قرص خوابیدم و مفم را از روی زمین جمع کردم. تب ام قطع شد بعد از دو روز. سرم هنوز سنگین است. خونریزی کمتر شد. می توانم روی پاهایم بایستم. فردا می روم کلاس رقص. آفرین. نمیدانم زندگی ارزش این همه جنگیدن دارد اصلا؟ اصلا جنگ نیست اینها. شوخی می کنم با خودم یا چه؟ یک جا خواندم: لاک یاسی زدم و دیدم زندگی ارزش زندگی کردن دارد، نمیدانم چطور مغز آدم ها می تواند این پروسس را بکند، دوست دارند شعر ببافند یا واقعی لاک یاسی می زنند و به این نتیجه می رسند زندگی ارزش دارد؟
Sunday, September 28, 2014
Saturday, September 27, 2014
پاییز 2014
1. براش نوشتم درد مهاجرت رنج تنهایی ه و حالا که با جفت ات میایی، باک ات نباشه.
سه روز ایت سرماخوردگی حسابی با پریود دردناک قاطی شده، توی اتاق جدید خوابگاه حس مورچه ی تنها را دارم. خوابگاه محیط غریبی دارد. یک گله جوان پرشور هجده نوزده ساله اند که تا صبح قیامت میکنند. احساس تعلق به زمان و مکان ندارم.
2. بهم تبریک گفت و برای موفقیت گیلاس شراب هایشان را بهم زدند، ذره ای خوشحال نبودم. موفقیت نصفه بدرد نمیخورد. گفت فکر میکردم مرحله اول را رد کنی، ته دلم فحش دادم که چقدر هم قاضی دقیقی هستی تو. با لبخند کج ته گیلاسم را درآوردم. میدانم از رقابت فرار میکنم. از رقابت متنفرم و زندگی عرضه رقابت دیوانه وار شده. نمیدانم چرا مغزم منفجر نمیشود.
3. خوشحال نیستم. حتی فکر دیدن آن سر دنیا در کمتر از دو هفته هم شادم نمیکند.
Subscribe to:
Posts (Atom)