Wednesday, April 10, 2013

از وقتی خارج شده ام خیلی تجربیات دست اول داشته ام. تغییرات دست اول. چیزی که تغییر کرده آگاهی است که به خودم پیدا کرده ام. هوشیاری که بعد و قبل تصمیماتم دارم. اعتمادی که به خودم دارم. حتی اگر همه چیز سخت و طاقت فرسا باشد. گفت خیلی خودکاوی می کنی. یک جایی رها کن. بگذار اتفاق ها بیفتد. چیزی که می دانم شاید کمک ام میکرد این روزها، سازم بود. اگر بود. هر چند دلنگ و دولونگ. اما بودن همیشه و مهربانش کمک میکرد.
کلی کار نکرده دارم. فردا یک مصاحبه ی مهم دارم. آنوقت نشسته ام گذشته را شخم میزنم. که چه بشود؟ نمیدانم. بروم سر کارهایم. برو سر کارهایت دخترجانم.

Monday, April 8, 2013


گفت مطمئنی اینکار رو میخوای بکنی؟ بهتم زد. چرا این موقع؟ چرا الان؟ گفتم من تو لحظه فکر نمیکنم. بعدن فکرش رو میکنم. دستم رو گرفت که نه، این دفعه باید الان فکرش رو بکنی. رفتم تو بالکن. قلبم درد گرفته بود. قلبم این چند وقته همه ش درد میگیره. فکر کنم عادت کنه کم کم به شرایط. به آدمی که هستم. غاری که ساختم. با دست و بی دست خودم. رفتم تو بالکن. همه ی شهر زیر پام بود. پک اول و دوم رو زده و نزده از پشت بغلم کرد. مسخره کردم که این نگاه معصومانه ات الان یعنی چی؟ گفت تو با این نگاه حق نداری بگی نگاه من معصوم ه. پک چهارم و پنجم رو زده و نزده سیگار رو از طبقه 11 ام پرت کردم تو پیاده رو. آخرین بار به ژوپیتر که قبلش از تو خیابون نشونم داده بود نگاه کردم، کتم رو پوشیدم، گونه اش رو بوسیدم و زدم بیرون. پسنجر تو گوشم نعره میکشید. نعره؟ اصلن از پسنجر برنمیاد نعره. همه ش صداهای آسمانیه. رفتم کافه ی محبوب. یک و نیم گذشته بود. بین غریبه ها. گفتم چرا این سوال رو پرسیدی؟ گفت تو دلت نباید بشکنه.

Friday, April 5, 2013

وقتی هی می نویسی هی پاک میکنی. هی مینویسی هی پاک میکنی.بعد یک مدت دیگه اون که داری پاک میکنی کلمات نیستن.

Monday, April 1, 2013


بعضی وقت‌ها صبح که از خواب بیدار می‌شوم، آن لحظاتی که هوشیارم، اما هنوز با دنیای بیداری یکی نشده‌ام، حس می‌کنم هیچ‌کس را دوست ندارم. کسی نیست که واقعن برایم مهم باشد بودن و نبودنش. حتا تلاش می‌کنم، آدم‌هایی که همین چندروز پیش از دل‌تنگی‌شان به جان آمده بودم، آدم‌هایی که دیدن اسمشان توی میل‌باکس جی‌میل یا اینباکس موبایل، گل از گلم شکوفانده بود، آدم‌هایی که به شعر گفتن وادارم کرده‌اند، می‌بینم هیچ‌کدام را دوست ندارم. هیچ‌کدام حسی در من بیدار نمی‌کنند. و در تمام این لحظه‌ها غمگین نیستم، ناامید نیستم، خیلی معمولیِ معمولی، فقط هیچ‌کس را دوست ندارم. 

[*]