Thursday, January 31, 2013

when nightmares come true. When you're nothing, but a memory.


دراز کشیدم روی پل، خیره به ستاره های بالاسرم که اولین بار بود میدیدم در شهر جدید، صدای آبی که از زیر کمرم رد میشد. چشمهایم آرام بسته شد. صدای پایش را شنیدم که برگشت، خمارتر از آن حرفها بودم که چشمهایم را باز کنم. آب و ستاره ها داشتند میبردنم در عمق ناشناخته. میدانستم تماشایم میکند در سکوت. میدانم امروز موقع دویدن هم تماشایم میکرد. میدانم که خودم را به نادانی میزنم. دستم را گرفتم به میله ی تردمیل، چشمهایم را بستم. تاریکی داشت میبردم به اعماق ناشناخته. ترس و لذت توامان. سرعت یازده بود، ساعت 8 شب. من مست و خراب دویدن اینبار.
میخواستم برایش بنویسم فلانی، من از اعماق ناشناخته ی تاریکی میترسم. من از تاریکی میترسم که مثل مار زنگی چنبره زده گوشه ی اتاق پانزده متریم. فلانی، دستم را بگیر. من از غرق شدن میترسم.
انگار تمام این کره ی خاکی خاک باشد و خاکستر. من تنها اندازه ی یک مور خسته و ترسیده از تنهایی، تاریکی.
انگار گم شده ام، انگار گمم کرده باشند. مثل دویدن از خیابانی به خیابان دیگر، به امید دیدن صورت آشنا. آدم ها همه بی صورتند

Sunday, January 13, 2013


همه چیز از آنجا شروع شد که وقتی بابا سفر بود به تخت والدینم یا بهتر بگویم بستر پدرم مهاجرت میکردم و مامان تا وقتی خوابش ببرد از پشت بغلم می کرد و پاهای همیشه سردم را میان پاهایش جا می داد که گرم بشوم. بعدتر این وظیفه ی دوست پسرهایم بود. لذتی که از پشت توی بغل شدن هست را در هیچ چیز دیگری مطلقن تجربه نکرده ام.
با این موضوع آنقدر معصومانه برخورد کرده ام که یادم رفته بود زنم و بهتر است از دوستی که هم جنس من نیست و به جبر یک جای خواب برای دو نفر داشتن، نخواهم که من را از پشت بغل کند. انگار سیستم بدنم ناخودآگاه از شرایط توقع داشته باشد از پشت در آغوش کشیده شود. و هوشیاری پایین به دلیل حضور الکل در خون نگذارد تحلیل کنم که صدای نفس های دوست تغییر کرده است.
و اینجوری می شود که داستان به گه کشیده می شود و هیچ چیز معصومانه نیست و خاک بر سر رفاقت می شود و اینها که می نویسم سخت می لرزم چون با یک پر لباس در خانه ی سردم نشسته ام و نباید رادیاتور را روشن کنم و همسایه ی کناری در حال عربده کشی است و ساعت سه ی بامداد است و من حق دارم زنگ بزنم پلیس. شاید این کسی فریاد می زند بیمار اوتیسمی است.
خانه ی سرد و فریاد همسایه مجازاتی است که باید تحمل کنم. دوست هندی ام نوشت که من یک ربع دیگر میایم پیشت در را می توانی باز نکنی ولی بهتر است باز کنی که با هم حرف بزنیم و حالت بهتر شود. گفت برای انقدر نزدیک شدن به آدم ها یا باید مطمئن باشی طرف مقابل گی است یا دختر. خودش گی است و این بهترین اتفاق دنیا است برای من. دوست دیگرم گی که نبود هیچ خاک هم شد بر سر رفاقتمان و وقتی همان پیام دوست هندی ام را عصری زد جواب دادم که نیا بهانه تراشیدم که سرم درد می کند و می خواهم بخوابم و فردا می بینمت ولی مطمئنم که نمی بینمش. حالا من نشسته ام بر خاکستر عذاب وجدان بی حسابی که دارم.