Thursday, June 11, 2015

ساعت شش صبح بود، ترمینال کاوه، کرخت شش ساعت راه بودم که غریب آشنا تنه زد، تند تند دور شد در حالی که یقه ی چروک خورده اش را تلاش میکرد صاف کند و همزمان سازش از روی دوشش نیفتد.

بابا از توی هال داد زد که کی بلیت برگشت داری؟ اگر بروی و برنگردی چه؟ با صدای بلند گفتم برگشت؟ دو هفته میروم و میایم.
ته دلم قرص است به تصمیمی که گرفته ام. از توضیح خودم بیزارم. از کارهایی که دارم میکنم. میخواهم پیش برود آرام، قل قل بخورد و وقتی دم کشید بریزم تو استکان کمر باریک پولکی کنار که نوش! چاکرتم. عاشقتم. بند دلم پاره شد. صدایش میکنم مرغ خوش الحان. گفتم عجیب نیست وسط کار برایت مینویسم بخوان؟ ز خاک من اگر گندم برآید. از آن گر نان پزی مستی فزاید. مثل امروز که تهران بودم و مانتویم در باد بود و صدای آهنگ بلند در گوشم، روی جدول راه میرفتم، با یک لبخند قد تمام صورتم، که خوانده بودم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ. پایم توی گیوه هایم لغزید، من روی جدول، پهن زمین شدم. پاهایم را جمع کردم که ای لامروت! ماشینها بوق زندن. اسباب تفریحشان شده بودم. لبخندم جمع تر شد و مانتویم پیچید دور تنم. اما سرخ ماندم. بابا خانه ی ایراج را که دید گفت یک قرون هم مفت است. آنجا بود برایش نوشتم ببین، قصر من در شهر من به هیچ نمی ارزد. پاسبان حرم دل شده است، شب همه شب. حرم دل، یا رویاهای من، یا برق چشمان. هر چه هست شاکرم.
باید به بابا بگویم که من نمیخواستم برگردم، حالا بیشتر نمیخواهم.شاید باید اینبار ببرمش روستا. ببیند قصر من چه شکوهی دارد. باد کویر برود لای موهایش حسابی جگرش صفا کند. دراز بکشد زیر ستاره ها، یادش به مرگ برود، به زندگی، به کهکشان و سرش گیج برود.
حسن آقا، بیا با آن پارچ سفالی شربت سنکجبین برادر، بیا که از غم دوری ات مشوش ام اصلاً.

Monday, December 22, 2014

اگر از من بپرسند معیار سنجش ات از رفاقت چیست میگویم معیار رابطه ام با یح است. چه آن موقع که عاشقم شد و گفتم دوست پسر دارم و گفت ای بابا. چه آن موقع که کونمان را میچسباندیم به سنگ های سرد تئاتر شهر و هیزی میکردیم و من هر بار بهش میگفتم چرا کف دستت عرق میکند و معذب میشد، بسته مقوایی شامپویش را می آورد بیرون تند تند خودش را باد میزد در آن سگ سرما. چه بعدترش که رابطه مان شد سالی یک بار. تظاهراتی یک بار. دوسالی یکبار. ولی همه ی آن دیدارها و حرف ها یک خاصیت مشترک داشت؛ کیفیت بالا. دوست دارم که حرفهامان هزار تاب میخورد و هزار سوراخ را فتح میکند، خ.ز میگوییم، تاریخ مشروطه میگوییم، سیاست و دین میگوییم و فحش میدهد و بهش میگویم برود خودش را روانشناس معرفی کند و ادای محقق ها را در نیاورد وقتی این همه فیلتر دارد؛ میخندد و میگوید میدانم. آخر نه از روی خستگی که وقت تنگ از هم جدا میشویم. دوست دارم که وقتی به هم میرسیم هیچ گلایه ای نیست. هیچ کجایی بابا خبری ازت نیستی، نیست. میگوید بزنم به تخته خوب مانده ای، لبخند زورکی میزنم که ببین خط افتاده گوشه لب هایم. مامانم میگوید باید کمتر بخندم. این را دوست دارم که توقع ندارد. توقع ندارم. خداحافظی میگوییم. هر بار با آن خنده ی خرش میگوید یعنی ما ده سال یکبار هم حرف بزنیم خوش میگذره عین روز اول. از وقتی آمد نزدیک، بعضی وقت ها برایم صدای وایبری میگذارد. هزار بار گوششان میدهم. از مخ فرفری اش درمیاید. یاد اولین شب مهرماهی که دیدمشان توی باغ فردوس. او و آن کوله گنده اش. نون و ماتیک بنفشش. ز و موهای فرفری اش.
آن جمع هنوز برایم دوست های خوبی مانده اند و این را بعد از بیست و هفت سال میفهمم، که زمان محک خوبی است. زمان باشعور است.

Saturday, December 20, 2014

Sexual Harassment in like a camel which eventually sit by your door, mine has settled.


ایستاده بودیم کنار قبر نسیم شمال، حزن گرفته بودم. حزن از کنار شهدای سی تیر آمده بود چسبیده بود بیخ گلویم. دستم را گرفت برد سمت دهانش بوسید. لعنتی. لعنتی. کاش دهان باز کنی نسیم شمال بکشی ام داخل.
.
داشتم با شور توضیح میدادم که چه نوشته ام و چه ها باید بنویسم. درآمد که میل بوسیدنت را دارم. یخ زدم. خشکم زد. لعنتی تمام این وقتی که داشتم حرف میزدم به جای نقشه ها به لبهایم نگاه میکردی؟ لعنتی. لعنتی.
.
توی دفتر رییس نشسته ام. دست هایم در هوا تکان میخورد. لرزشش را مبینیم. نفس عمیق بکش دختر. مشتشان میکنم. میگوید برو راپورتش کن. نمیشود. میدانم نمیشود.
.
ایمیل زده ن عزیز. معذرت خواهی مرا بپذیر. گیرم که پذیرفتم، جای گرمای دستت روی سرشانه هایم را چه کنم. گنجشک بر خود مچاله شده ام را چه کنم. لعنتی. با احترام.
.
یک بار که این خشم و نفرت رفت؛ که فهمیدم باید چه کنم در این شرایط؛ یک چیز درست درمونی مینوستم لابد از همه ی اهانت هایی که از ابراز عشق مردان جای پدرم بهم روا داشته شده. نمیفهمم. هیچ نمی فهممشان.

Tuesday, November 25, 2014

What if...

آخرین چیزی که در دنیا برایم مهم بود بینایی اش بود. صدای مخملی و لبخند محو نشدنی اش، محبت ته جانش که از همه ی مربع های تنش بیرون میزد، آن مدلی که صدایم میکرد، چهارچوب بدنم را لرزانده بود. عدسی های بی قرارش حواسم را پرت نمیکرد، اولش گمان کردم همه اش کلک است، حواسم به ظاهرم بود. بعد دیدم نه، ماهان است و حدیث بی قراری چشم هایش. که قرار داشت، ته جان بی نورشان. نور داشت در عین بی قراری شان. گفت سه سال. قلبم گرفت. گفتم من چه شکلی ام گفت بلند. کشیده. بغلم کرد.  بغلش گم شدم. گفت چقدر کوچکی دخترک. با لبخند گفت. دست کشید روی مهره های کمرم و گفت بخور جان بگیری دختر؛ زنگ خنده اش هنوز هست. حواسم رفت که با همه ی مربع های سر انگشتش تمام جانم را میتواند لمس کند. لمس مجرد. نگاه نیست که حواس پرت کند، تماس است، بوست. صداست. گفت فکرهایت را بکن.
این فکر، آن نگاه بی قرار، آن لبخند و آن چانه ی هلالی، تا روز مردن، جانم را می سوزاند.

Friday, November 7, 2014

How distance kills, second by second.

Then she asked "Isn't it a constant heart-breaking?".
I remained silent, trying not to have the teary eyes.

Thursday, October 30, 2014

هزار چینی بندانداز هم جمع شن نمیتونن این ترک ها رو خوب کنند.

Tuesday, October 21, 2014

Unbearable uncertainty of being

سین معتقد است زندگی چند تا ستون دارد، ستون خانواده، کار، تحصیل، رابطه، دوستان. وقتی می آیی اینور همه ستون هایت را جا میگذاری و همه زندگی ات سوار ستون درس میشود. اگر هنر کنی کم کم ستون هایت را دوباره میسازی سرجایش. البته هنر نمیخواد، باید یک جایی تصمیم بگیری بایستی، کارمند شوی و زندگی سوسیالیستی رو شروع کنی. هر روز هشت صبح بیدار پشت میز بنشینی تا پنج عصر. هفت شام بخوری و بعدش با دوستانت آبجو. همه حقوقت را مالیات بخورد چون تو در قاب سوسیال در حال لبخند زدنی. شانس بیاوری بیست روز سالی تعطیلات ات را داشته باشی و همان بالا توی آسمان که هستی دو یورو بندازی تو کیسه خیریه خط هوایی برای نجات بچه های گرسنه ی آفریقا. عصرهای آخر هفته بونس های اقلام خوراکی را از توی مجله سوپرمارکت محبوب ات بچینی و ماهی یکبار از مغازه ی محصولات ارگانیک خرید کنی که احساس سلامت ات تکمیل شود.
یا نه، روح ناآرامت قاب خوش رنگ را برای آرزوهایش کم بداند. یادت برود روز اول گفته بودی میروم که بچه ام جای بهتری بزرگ شود. چون دیگر بچه دلت نمیخواهد. دلت یک جا نشینی نمیخواهد. حرف های گنده میزنی و زندگی ات را روی همین تک ستون به دوش میکشی. آخر روز هم که با چشم خشک و در حال سوزش صفحه های ورد را سیو میکن دلت جوش بخورد برای آنچه نوشتی. سرت را که بگذاری روی بالش حس ناامنی بزند زیر معده ات. وقتی از حس ناامنی گفتم چشمان سین پرید، که میفهمم لعنتی، می فهمم.