یک سرگشتگی غریبی به آدم می دهد. اینکه می گویی: راحتی؟ نمی
گوید راحتم. می گوید یعنی چه. بعد خودت باید جواب بدهی. اینکه سیگار را که می
گیرانی که ما دو دراز کشنده ی سیگار کشنده ی مالامال خوش. سیگار کشنده که نباشد و
بپرسد یعنی چه؟ این یعنی چی و ترجمه کن سرم را گشته می کند. با میم حرف می زدم، که چقدر احساس بچه ی
پنج ساله ای با بنیادی ترین سوال ها را دارم در فرهنگی که شبیه من نیست. اینکه هر
چه بوده از سریال ها دیده ام که دو ریال نمی ارزد. چون زندگی واقعی کجا. آنها کجا.
گفتم با دوستانم که حرف می زنم نمی فهممندم. یعنی می فهمد، درک نمی کنند. یک فهم
دوستانه ی شیرین است. اما جایی که آنها بزرگ شدند آنقدر با جایی که من بزرگ شده ام
فرق دارد و جنگ هایی که من و ما کرده ایم انقدر برایشان غریب است که به قول
"میم" اینها همان جذب اگزاتیک بودن ما می شوند. که حتمن جزوی از ظاهر اگزاتیکمان
است.
خلاصه شیرینی زیر زبانش یک طرف، گشتگی توی سرش یک طرف دیگر.