Tuesday, February 26, 2013



I’ve met Stephen Hawking today, female version.


1- امروز یک کلاس داشتیم پر از ایرانی های شهرمون. حال خوبی داشتم، با کلی آدم باهوش. سوال هایی که پرسیده میشد از روی مغز بود. نه ملاج! پشت میز کناری ام نشسته بود. شروع به حرف زدن که کرد دلم می خواست بمیرم برای همه ی مسخره هایی که کرده بودیم اش. از روی سوال هایی که توی صفحه ی گروه می گذاشت. تا آخر کلاس کلی سوال های عجیب غریب پرسید که تا می توانستم خم می شدم سمت لپ تاپ اش که خوب توضیح بدهم و گیج اش نکنم. انگار می خواستم خودم رو ببخشم به خاطر پیش قضاوت های بی رحمانه. یکی ازش پرسیده بود پایین یکی از کامنت هاش که چه طوری تا اینجا رسیده و خطری تهدیدش نکرده. "ب" نشانم داد و تا یک ساعت بعدش داشتیم می خندیدیم از این نظر. چه طوری خطری دنیا رو تهدید نمی کند با حضور قلب های قصی ما؟

2- فهمیدم این سر دنیا هم حواسم به گلیم خودم و بقیه باشد. این خط قرمزهایی که رد می شوند و نمی توانم تحمل کنم. به زعم خودم، بسیار آدم باحالی(کولی) هستم که می شود راجع به همه چی باهاش حرف زد و شوخی کرد. ولی یک چیزهای شخصی وجود دارند برای ام که وقتی به آن ها می رسد گاو خشمگین درونم شروع به شاخ زدن می کند. انگار خط قرمز اکسترود می شود می رود تا آسمان و آکنده از خشم می شوم. حالا دوستی که چند وقت پیش بسیار رنجیده بود را بهتر درک می کنم. نه همه ی رنج اش و خشم را، ولی بالاخره هر کسی خط قرمزهایی دارد که هرچند به زعم بقیه احمقانه، برای خودش بولد و خونین اند.

3- داشتم مسواک صبحگاهی را می زدم که یادم رفت به خرید سوتین در کوچه برلن. کارهای ریزی که با هم کرده ایم یادم می افتد در موقعیت های بی ربط و ساعت های بعدش را گه مرغی می کند. بعد دیدم چقدر دلم می خواهد الان به جای این همه مسئولیت که خیلی جدی یک وقت هایی حس می کنم دارد از وسط به دو نیم ام می کند می توانستم بروم کوچه برلن دنبال سوتین با بند پشت مخفی و خودم را در سوتین های رنگی غرق کنم در اتاق پرو. می دانم این غم یادآوری اش هم شاید برای ام یک غار تنهایی می سازد که به خودم اجازه بدهم مرخصی بگیرم چوت تنها و غمگین ام و حق دارم. و خوب می دانم چقدر احمقانه و بچگانه است این مفری که برای خودم تراشیده ام. 

Thursday, February 14, 2013

Although she's trying hard. She's trying so damn hard. She's trying so fucking damn hard.

بهم گفت هیچ چیزی که سیخونک بهت بزنه نخون. هیچ چیزی که سیخونک بهت بزنه گوش نده. ابی یهو شروع کرد به خوندن. "به یادت که می افتم..." قلبم تند می زد. نفس ام گرفت. نفس ام گرفت. دستم رسید فقط بره تا ضربدر و ببنده صفحه رو. الان فقط صدای بارون میاد و فن لپ تاپ، تو گویی بارون و فن هواپیما. این شب ها خواب گم شدن می بینم. خواب گم شدن در هزار توی ساختمان. در هزارتوی کوچه های شهر.

Monday, February 11, 2013


1.      با الف.الف تمام شدم. یک وقتی در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم چه حجم عظیمی از وسوسه ی زندگی من است که نمیخواهم تن در بدهم بهش. که دادم. بخواهم خاطراتمان را از اولین بار دیدن مرور کنم مچاله می شوم. یادم می رود دلایلم برای تمام کردن به نظر خودم کافی بود لااقل. تمام که شد، با همه ی چاله ی بزرگی که آمد درون روزها و شب هایم، احساس رها شدن داشتم. دیگر کسی نبود که با نام هایی که او خطابم می کرد صدایم کند و هزار بار بگوید دوستت دارم. اما آن رهایی که بعدش بود، آن بی قیدی شانه خالی کردن از معشوق زندگی کسی بودن، مسئولیت تحمل ناپذیر و شیرین دوست داشته شدن، همه رفت. حالا بعضی شب ها تا صبح گریه می کنم. اما صبح که می زند، شال و کلاه که می کنم برای روز جدید، یک قدم بالاتر از زمین راه می روم. این را حواسم باشد.
2.      به "ب" گفتم من این روزها شکننده ام. یک آدمی از زندگی ام کم شده. نگذار تو جای اش را برایم پر کنی. از من دوری کن هر چقدر خواستم نزدیک باشم.
3.      به وسوسه هایم دارم تن می دهم. فی الفور. که مبادا چیزی بماند گوشه ی ذهنم هی بزرگ شود هی بزرگ شود. هی چیزی فرای واقعیت باشد. روز بعدش و روزهای بعدش شاید افسردگی داشته باشد، اما خودم را با مهربانی بغل می کنم که این بهتر است برای توی احساساتی دخترم. انقدر تن بده که بفهمی هیچ چیز آن قدر شیرین و گوارا نیست.
4.      فکر می کنم حضور "ت" همکلاسی ام بهترین اتفاق انسانی بود که می توانست برایم بیفتد در این مهاجرت. ملافه را پهن کردم کف اتاقم که کار کنیم، از شبی گفتم که دیوانه وار رها کردم خودم را. گوش می دهد. می خندد. شوخی می کنیم. بعدش می رویم سر کارمان. می رویم مایو می خرد که آخر هفته برویم استخر. قرار صخره نوردی چهارشنبه را فیکس می کنیم. حضورش نقطه ی طلایی این روزهایم است.
5.      آبجوی خنک بهترین اتفاق خوراکی دنیاست.
6.      غریبه ای که باهاش برف بازی کردم دیگر غریبه نیست. رفتیم چای و قهوه خوردیم و شطرنج بازی کردیم. خندیدم. از ته دل. شهر را یک جور دیگر نشانم داد. اما همان یک روز معاشرت کافی است به گمانم. از اول هم بهتر بود غریبه می ماند که باور نکنم آن شب خیال من بود یا واقعیت کوچه.
7.      تازه تازه دارم دنیای جدیدی که درونش آمده ام را کشف می کنم.
8.      من آن موجم.
9.      نقطه ی طلایی تقویم ام شده روزی که سوار هواپیما می شوم می روم عزیزترین هایم را در شهری در میانه ببینم. نمی خواهم تهران را ببینم. تهران هنوز برایم زود است. زیاد است. همه جای ش رنگ و بوی "او" را می دهد. می روم در شهر رنگ و مزه عزیزترین هایم را می بینم. شهری که هر سه تایمان درش غریبه ایم.
10.  امروز برف آمد. یازده فوریه. فکر کنم آخرین برف امسال بود.