I’ve met Stephen
Hawking today, female version.
1- امروز یک کلاس داشتیم پر از ایرانی های شهرمون. حال خوبی
داشتم، با کلی آدم باهوش. سوال هایی که پرسیده میشد از روی مغز بود. نه ملاج! پشت میز کناری ام نشسته بود. شروع به حرف زدن که کرد دلم می خواست بمیرم برای همه ی
مسخره هایی که کرده بودیم اش. از روی سوال هایی که توی صفحه ی گروه می گذاشت. تا
آخر کلاس کلی سوال های عجیب غریب پرسید که تا می توانستم خم می شدم سمت لپ تاپ اش
که خوب توضیح بدهم و گیج اش نکنم. انگار می خواستم خودم رو ببخشم به خاطر پیش قضاوت
های بی رحمانه. یکی ازش پرسیده بود پایین یکی از کامنت هاش که چه طوری تا اینجا
رسیده و خطری تهدیدش نکرده. "ب" نشانم داد و تا یک ساعت بعدش داشتیم می
خندیدیم از این نظر. چه طوری خطری دنیا رو تهدید نمی کند با حضور قلب های قصی ما؟
2- فهمیدم این
سر دنیا هم حواسم به گلیم خودم و بقیه باشد. این خط قرمزهایی که رد می شوند و نمی توانم
تحمل کنم. به زعم خودم، بسیار آدم باحالی(کولی) هستم که می شود راجع به همه چی
باهاش حرف زد و شوخی کرد. ولی یک چیزهای شخصی وجود دارند برای ام که وقتی به آن ها
می رسد گاو خشمگین درونم شروع به شاخ زدن می کند. انگار خط قرمز اکسترود می شود می
رود تا آسمان و آکنده از خشم می شوم. حالا دوستی که چند وقت پیش بسیار رنجیده بود
را بهتر درک می کنم. نه همه ی رنج اش و خشم را، ولی بالاخره هر کسی خط قرمزهایی
دارد که هرچند به زعم بقیه احمقانه، برای خودش بولد و خونین اند.
3- داشتم مسواک صبحگاهی را می زدم که یادم رفت به خرید سوتین
در کوچه برلن. کارهای ریزی که با هم کرده ایم یادم می افتد در موقعیت های بی ربط و
ساعت های بعدش را گه مرغی می کند. بعد دیدم چقدر دلم می خواهد الان به جای این همه
مسئولیت که خیلی جدی یک وقت هایی حس می کنم دارد از وسط به دو نیم ام می کند می
توانستم بروم کوچه برلن دنبال سوتین با بند پشت مخفی و خودم را در سوتین های رنگی
غرق کنم در اتاق پرو. می دانم این غم یادآوری اش هم شاید برای ام یک غار تنهایی می
سازد که به خودم اجازه بدهم مرخصی بگیرم چوت تنها و غمگین ام و حق دارم. و خوب می
دانم چقدر احمقانه و بچگانه است این مفری که برای خودم تراشیده ام.