انتظار سختترین کار دنیاست برای من. قبلتر ها
بچگی میکردم می خوابیدم که سهل بگذرد. حالا چشمانام را هم نمیزنم مگر بیاید و
من نباشم. صبح نشسته بودم پشت میزی که رو به کوههای شهرم باز میشود و امروز هوا
خوب بود. ب میگوید شهر ما کوه دارد. من میگویم رودخانه ندارد اما. میتوانم به
کوه نگاه کنم، حرف بزنم، لبخند بزنم. مثل ماهیام. که شاید تقهای هم بر تنگاش
بزنم اما نمیتوانم بغلش کنم. هفت هشت ساله بودم پدرم ما را گذاشت مشق ساز کنیم.
معلممان کم شنوا بود طفلی. ارگ را بغل میکرد میچسباند روی گوشش مطمئن باشد
درست میزند. من دوست داشتم ارگ را بغل کنم مطمئن باشم درست میزنم. دوست نداشتم
با انگشتهایم تقه بزنم و صدا بدهد. نی دوست داشتم که میرود بین لبانام از نفس
ِ من صدایش در میاید. گفتند دندانات کج میشود و تلاش و پافشاری و کولی بازی یک
سالهام هم کار به جایی نبرد. معلم ویلون آمد گداشتم روی دوشام دیدم چه دور. چه
غژغژو. سهتار برادرم را که بغل میکردم روزی روزگاری میزدم خوشبخت بودم. بغل
دوست داشتم. رودخانه شهر را بغل میکند. تو را کنارش مینشاند دیوانه شوی میتواند
به آغوشات بکشد. رودخانه همیشه هست. میتوانی بروی روی پل بایستی انعکاس نور خانهها
را درش ببینی. میتوانی بروی کنارش بنشینی پاهایت را آویزان کنی برای خودت و دل
خستهات آواز بخوانی نرم نرم. همیشه هست. هیچ استعداد موسیقایی هم نداشتم هیچ وقت.
سی شش ساعت است نخوابیدم. بیقرارم.