آخرین چیزی که در دنیا برایم مهم بود بینایی اش بود. صدای مخملی و لبخند محو نشدنی اش، محبت ته جانش که از همه ی مربع های تنش بیرون میزد، آن مدلی که صدایم میکرد، چهارچوب بدنم را لرزانده بود. عدسی های بی قرارش حواسم را پرت نمیکرد، اولش گمان کردم همه اش کلک است، حواسم به ظاهرم بود. بعد دیدم نه، ماهان است و حدیث بی قراری چشم هایش. که قرار داشت، ته جان بی نورشان. نور داشت در عین بی قراری شان. گفت سه سال. قلبم گرفت. گفتم من چه شکلی ام گفت بلند. کشیده. بغلم کرد. بغلش گم شدم. گفت چقدر کوچکی دخترک. با لبخند گفت. دست کشید روی مهره های کمرم و گفت بخور جان بگیری دختر؛ زنگ خنده اش هنوز هست. حواسم رفت که با همه ی مربع های سر انگشتش تمام جانم را میتواند لمس کند. لمس مجرد. نگاه نیست که حواس پرت کند، تماس است، بوست. صداست. گفت فکرهایت را بکن.
این فکر، آن نگاه بی قرار، آن لبخند و آن چانه ی هلالی، تا روز مردن، جانم را می سوزاند.