مریم آهنگ را فرستاده و چند روز است که در مخم یک صدای خشداری می خواند، چیزی از این بهار در آغوشم کمه. البته بگذریم که اینجا بهار دارد به زمستان تبدیل می شود نمی دانم چرا. امروز توی کتابخانه زندانی باران بیرون شده بودم.
.
توی کتابخانه ایرپلاگ می گذارم. آهنگ تمرکزم را کم می کند. سکوت و خلائی که ایرپلاگ توی مغزم می اورد را دوست تر دارم.
صدای بابا آمد که صدایم می کند. دلم تنگ شد. فکر کردم هی، نشسته باشی وسط آگورا، چند صد هزار کیلومتر آنورتر صدای بابا را بشنوی. یله دادم به پشتی صندلی در خیالاتم چند دقیقه شنا کنم که سایه تن اش را از گوشه ی چشم ام دیدم. نیم چه جیغی که زدم هویت فضای اتاق سکوت را چند دقیقه زیر سوال برد. ایستاده بود پشت سرم، با همان نگاه های تیزش که میایی برویم کافی؟
نمی دانم تپش قلبم تا چند ساعت بعد از ترس بود یا خوشحالی صدا بابا. اما از آن به بعد دوستش دارم. قبلا زیر نگاه هایش می خواستم تا شوم بروم توی جیبم.
.
.
بیست هفت سالم شد. این را که می نویسم قلبم یک پاند بلندتر میکند. حس ام به خودم هنوز بیست و هفت نیست. امسالی که گذشت، نصفش را عاشقی کردم. برعکس شده بود نقش ام توی داستان. دوست داشتم. مقام عاشقی را دوست دارم. دلم گرم است که آدمم مهربان است خیلی زیاد. خودخواه است. بازی می داند خیلی زیاد. شیطنت می داند. لی لی به لالایم خیلی نمی گذارد. من هم نمی گذارم. یک جور خوب یر به یری در صلحیم. بیشتر مواقع. این دوستی را دوست می دارم. رفاقتش به همه چیز می چربد. این را دوست دارم.
.
.
به ش می گفتم دلت نمی گیرد آدم های گذشته زندگی کمرنگ می شوند؟ گفت نه.
به الف گفتم دلت نمی گیرد آدم های قبلی دور و کمرنگ می شوند؟ گفت نه.
بعد یاد گرفتم دلم نگیرد. همه می آیند و میروند. به طرز غمباری همه می آیند و میروند. اما همین است که هست.