کم کم دارم می فهمم «جا افتادن» یعنی چی.
هنوز خانه ام را باب میل ام نچیده ام و خوش حالم که دو روز تعطیل است. یعنی
هیچ وقت تا حالا از رسیدن آخر هفته اینقدر خوشحال نبودم.
امشب
لام می گفت نشستم توی حیاط دانشگاه زیر آفتاب با یک لیوان قهوه که نارنجی
است و همه مان داریم چون عضو پنگئا شده ایم. پنج یورو دادیم یک ماگ گرفتیم
و یک سال چای و کافه ی مجانی پنگئا. به خانه و دانشگاه من دور است و در
نتیجه پنج یورو دادم یک ماگ نارنجی زپرتی گرفتم! لام می گفت خوش حال بود.
از اینکه از هیچ چیز نمی ترسد. آرامش دارد. با همه ی سختی ها و فشارهای
مالی که همیشه انگار هست و درسی که تا چند وقت دیگر سر و کله اش بدجوری
پیدا می شود.
امشب دوچرخه ی میم را قرض گرفتم رفتم خانه ی محی. زنجیرش وسط خیابان در رفت دست ام را گذاشت تو کاسه!
خیلی وقت پیش نوشتم انگار. بلد نیستم. یادم رفته؟
باید
این روزها را بنویسم. بنویسم که چقدر از خودم خوشحالم که گلیم ام را
اینقدر تند و زبل از آب کشیده ام بیرون و طعم آرامش را می چشم. بنویسم که
خوش حالم برای خودم. بنویسم که غم دارم از دوست. خیلی زیاد. خیلی عمیق. غم
دارم و نگرانم.
می نویسم کمکم.. ساعت چهار و نیم صبح است به وقت شهر جدید.